عاشقی بر ما حرام است...بفهم مترسک

تنهای تنها

همه رفتند کسی دور و برم نیست چنین بی کس شدن در باورم نیست

اگر این اخر و این عاقبت بود به جز افسوس هوایی در سرم نیست

همه رفتند کسی با ما نموندش، کسی خط دل ما رو نخوندش

همه رفتند ولی این دل ما را، همون که فکر نمی کردیم سوزوندش

که حاشا تقه ای بر در نخورده، که آیا زنده ایم یا جون سپرده

که حاشا صحبتی حرفی کلامی، که جزو رفته هاییم ما نمرده

عجب بالا و پایین داره دنیا، عجب این روزگار دل سرده با ما

یه روز دور و برم صد تا رفیق بود، منو امروز ببین تنهای تنها

خیال کردم که این گوشه کنارا، یکی داره هوای کار ما را

یکی هم این میون دلسوز ما هست، نداره آرزو، آزار ما را

                                         اهنگ بسیارزیبا از معین

غرورم در خاک است...

سلام

دلم برایتان تنگ است  بچه ها...

بچه های خیابان...

شما زاده ی سرزمین خیابانید و من زاده ی بیابان...

دعوتتان میکنم بیایید اینجا تا نگاه خفت بار انسان هایی با کوله بارهای سنگین خودخواهی را تحمل نکنید...

انسان هایی که خودشان راهم میگیرند...

میگیرند و آزاد نمی کنند...

بچه ها....ای عزیزان مترسک 14... غصه نخورید یک وقت...

گفتم که این آدمها!!!!

این آدمها خودشان را هم اسیر میکنند...

اسیر غرور و کینه وهرچه که رخش در آب نیفتد ازناپاکی...

این اسارت ها انسان را بالا میبرد...

اما نه به بالای قله ی آزادی...بلکه به قله ی سرزمین تبر ها...و آنجا مشغول خواهند شد به تبر زدن به ریشه ی قلب یکدیگر...اگر همراه آنها شدید قلبتان خواهد شکست...

پس به بیابان بیایید...

بیابانی دارم من که شب هایش ستاره دارد و تنهایی...

بیابان من ...

بیابان من روزهایی دارد که کلاغ ها در آن پرواز دارند...

حتی اگر سیاهی هم کنند ادعای سفیدی ندارند...

پس دلگیر نمی شوم...

اگر آمدید قدمتان سر چشم... من خاک پای شما...

و غرورم چون پاهایم در خاک است...

غرور برای مانیست و خودخواهی نیز ارزانی آنها...

آنهایی که متعلقاتشان همان چیزهایی ست که ...

که آب هم رخشان را تحمل نمیکند...

بیایید بیابان...

بیابانی که با نگاه های عاشقانه سیراب میشویم ... وخاک پای هم هستیم...نه تلاشگران خواستار تبر...

به چشم های هم بنگریم تا زیبایی را حس کنیم و احترام و نفرت از غرور را...

راستی اینجا اگر اینجا کلاغ ها نوکتان زدند...

شما آرام بخندید و آرام باشید...آنها منظورشان محبت است...

آنها خودشان هم نمیدانند درگیر عشق خواهند شد...ولی میفهمند...(یه روز خوب میاد)

عاشق که شوید نوکشان درد ندارد...فقط زیباست...

بیایید بیابان...

بیابانی که حاکمش خداست...

پس همه چیز زیباست...

                                                                                مترسک 14

بابا

سلام

من بابالنگ درازی که نداشتم...اما دوست دارم بابالنگ درازی بشوم برای جودی های چون خودم...

آن هایی که سالهاست دستانشان در هوا معلق مانده ...

پاتوق بچه های خیابونی

اما این دست به دستی وصل است که هرکس آن را ندیده...

جودی سایه ای میدید،من دوازده سال است از پدر حتی سایه ای هم ندیده ام...

خدایا کمکم کن سایه ای پر مهر داشته باشم...

بابا دلم برات تنگ شده...امشب چرا رفتی؟؟؟

مامان! آجی! ممنونم...بی نهایت دوستون دارم...

خدا جون تو یادت باشه...

تقدیم به بابا:

اگر دانه ای باشم جنگلی خوام ساخت و به نامت خواهم زد...هرچندکم خواهد بود در برابر مردانگی ات...

 

                                                                                           مترسک14

یلدا مبارک

سلام 

اول از همه یلدای سالمندان و معلولین و تمام تنها های عالم که پاییز را فراموش نمیکنند مبارک

یه روز خوب میاد که همگی دست در دست هم از فصلی میگذریم و کسی را جا نمیگذاریم...

 پاییز برای هرکسی رفت...برای بعضی ها شاید در جهت پیر شدن...

 پاتوق بچه های خیابونی پاتوق بچه های خیابونی

پاییز را هنوز مثل سال ها در دل بچه های زاده ی خیابان، می توان یافت...

حواسمان باشد می شود به آن ها هم زمستانی هذیه داد که جز سرما، سفیدی و سفید بختی هم داشته باشد...

فصل ها تکرار خواهند شد...اما...

پاتوق بچه هایی می تواند خیابان نباشد...

یادمان باشد امشب بعضی ها نمی دانند یلداست...

یاذشان بیندازیم تا بلند ترین شب شان زیبا بگذرد...

                                              یلدا مبارک...

 

                                                                               مترسک 14

                                                                                                        

نمیخوام

سلام فقط بگم که دوساعت یه پست نوشتم و عکس ردیف کردم بعد موقع درج این بلاگفای لعنتی میگه این عکسا غیرمجازه.میخوام وبلاگمو از قالب بلاگفا دربیارم.تا بتونم چهارتا عکس بدون فیلتر شکن از فقر جامعه ام نشون بدم. جالبه عکس بچه های غزه فیلتر نیست اما عکس فقرای ایرانی فیلتره...حاشا به غیرتت ایرانی...اعصابم داغونه.

اگه کسی به غیر بلاگفا سایتی میشناسه که این مسخره بازیا رو نداره زود معرفی کنه.مرسی

جواب joodi

سلام.اول بگم که حرف تو بسیار متین وصحیح.ومن کار خودمو میکنم و نمیتونم دیگران رو مجبور به کاری کنم. اما اگه من اینجا مینویسم اول واسه دل خودمه و کاری که قراره بکنم.مترسک (ها) پاتوقی برای بچه های خیابونی می سازد(ند).هرکسی هم میتونه شریک باشه و با اختیار کار مورد علاقش رو انجام بده...اما من دنبال مرد هستم.نیازی نیست اون باحرفا و عکسای من مرد بشه...فقط کافیه بفهمه...اما اونایی که این فقیرا رو میبینن و رد میشن وپول زیادی دارن،بدونن درسته اون پول دست اوناست اما مال اونا نیست...یه روز خوب میاد...پاتوق فقط کافیه استعدادهای گمشده رو نمایان کنه...حتی اگه یه دونه باشه...امید و توکل به خداست...

مهتاب

من این پست رو چند وقته گذاشتم واسه یه نفر اما اون بی وفا زد زیر قول...اما من نامردی نمیکنم و این پست رو همیشه اینجا میذارم تا جورایی به عهدم وفاکرده باشم.بهتره ما آدما پای حرفامون باشیم.یه روزی دوباره چشم تو چشم میشیم.البته من حق میدم شایدخدای نکرده واسش مشکلی پیش اومده باشه.هرکی هرجا هست سلامت باشه.

شب که میخوابی به یاد من باش(آسایشگاه سالمندان کهریزک)

سلام

بعضی وقتها میرم آسایشگاه سالمندان تا هم تنهایی بابا مامانا پر بشه هم یادم باشه چطوربا مامانم رفتارکنم ویادبابام باشم.

از در که واردمیشی یه هوای خاصی میزنه تو صورت آدم...هوای غم...هوای تنهایی...

دلم به حال دوچیز خیلی سوخت،

یکی تنهایی سالمندان...یکی هم بی نصیب موندن بچه های سالمندان از وفا و وجدان.

تعداد کمیشون شاد وبا روحیه قوی بودن و میخندیدن چون خدا رو کافی میدونستن.

جالبه واسه بچه هاشون و واسه تموم جوونای ایرن دعامیکردن.قلب به این بزرگی،نعمت بزرگیه.

اول ازمادرا شروع کنم...مادری که میگن عشقش به فرزند بی نظیره!!!

حالا جوابش شده تنهایی.مادری که حالا از صبح تا شب روی تخت افتاده و انتظارمیکشه...

آسایشگاه سالمندان کهریزک

انتظار چی؟مرگ؟یا بچه ای که واسه راحتی خودش و زن وبچش اونو انداخته اینجا...؟

بعضیا بچه های برادر یا خواهرشون بهشون سر میزدن اما بچه های خودشون نه.آخه خداوکیلی خیلی باید رو

داشته باشی که بیای ملاقات.ناگفته نماند بعضی بچه ها هم بدجورگرفتار ومریضن.

یه مادری میگفت همه بچه هام خارجن و حوصله منو ندارن.سربارشونم.صبح تاشب سیگارمیکشم.

اون آه نداره؟میگفت کی گفته بهشت زیر پای مادراست؟کهریزک زیر پای مادراست...

یکی میگفت هیشکی نمیاد بهم سر بزنه.هشت تا بچه دارم.سه تا دختر و پنج تا پسر.

میگن دختر بیشتر وفاداره به پدرومادرش...پس کو؟غیرازینه که باهزارتاسختی مارو بزرگ کردن؟

یادمون نمیاد اما میدونیم اونا چی کشیدن و چقدمارو دوست دارن...

 

 

 

 

 

عشق مادر

 

بچه بزرگ کردن

سراغ باباها که میری میبینی درد مردونه دارن ویه بغض مردونه...واسه یه مرد خیلی سخته

مردی که یه عمر با کارگری و زحمت و درد بچه بزرگ میکنه...

یکیشون میگفت برق شریف خونده بوده و خونش تو شمرون بوده.بچه هاش چندمیلیارد پول رو رو بعد سکته

ی بابا جمع میکنن و میرن خارج.خانمشم طلاق غیابی میگیره...اینه رسمش؟میگفت هرشب قبل خواب میرم

یه جایی و بدون اینکه کسی بفهمه حسابی گریه میکنم . بعد میام میخوابم.این کار هرروز منه.90درصد مردا

فقط سیگار میخواستن...سیگار میکشن به یاد درداشون...یه مرد وقتی حالش خرابه سیگار میخواد...راه دیگه

ای نیست....انتظارم بی فایدست...ای بابا... مهندس برق دیروز بهم گفت شب که میخوابی به یاد من باش...

یه پدری آواز میخوند...اون رو فقط باید نگه داشت تابرات آوازبخونه و جون بگیری...ای خدا

این پدر هم با عروسکاش زندگی میکرد...اخه جاش واقعا اینجاست؟پدربه این نازی...

 

 

 

 

 

 

پدرو عروسکاش

 

حرفای زیادی میشنوی اونجا...یکی میگفت خدا کو؟به منم نشون بده...یکی میگفت دلم واسه بچه هام تنگ

شده،چرا دل اونا واسه من تنگ نمیشه...یکی میگفت ازشون انتظاری ندارم و خنده های غم انگیزی میکرد.

آسایشگاه کهریزک خیلی بزرگ و مجهزه وتماما خیریه.کارگاههایی داره که هنرهای بی نظیری توی اونه.

همین طور که توی حیاط میگشتم یه گوشه پشت درختا دیدم یه پیرمرد نشسته و سرش پایینه...

نزدیکش که رسیدم دستاشو تکون داد که نیا...سلام دادم و گفت میخوام تنها باشم! 

خیلی به هم ریختم.اخه چطور این روزها واسش شب میشه...هرروز غم وغصه...

پدرتنها

اگه میتونید به این جور جاها حتما سر بزنید واگر نمیتونید مواظب پدر ومادرتون باشید.

پسر خواهر یکی ازین سالمندان رو دیدم و بهم گفت بچه هاش گرفتاری دارن...

گفتم مگه این پدر اون بچه ها رو بدون گرفتاری بزرگ کرده؟

یادمون باشه اونا چشم انتظارن...

 

 

 

 

انتظار

انتظار

راستی من خودم اونجا دوست نداشتم عکس بگیرم و عکسارو از سایتای دیگه کپی کردم که از همشون

ممنونم.یه پدر گم نام شده و میگه:شب که میخوابی به یاد من باش منم به یاد توام...

ازتمام خدمت کارای مهربون و عزیز آسایشگاه هم تشکر میکنم.شما هم اگه دوست داشته باشید میتونید

داوطلبانه برید اونجا و بابا مامانایی که نمیتونن راه برن رو ببرید حموم و کارای دیگه بکنید.به خدا دنیا

دوروزه...تموم میشه وچیزی ازینجا باخودمون نمیبریم...پس خود خواه نباشیم. دیگرانم حق زندگی دارن.

هرچه داریم از پدرو مادرهاست ودعای اونها...واقعا دعا میکنن...

انشاالله سلامت وشادباشن...

دعای مادر

 

سلام به همه دوستان.سال نو همگی مبارک امیدوارم تا الان شروع خوبی داشته باشید.

توی پارک نیاوران تهران قدم میزدم و مردم پولدارو میدیدم و یه چیزایی یادم میوفتاد.بچه هاشون با لباسای مارک و خوشکل داشتن بغل خانوادشون بازی میکردن.خوشحالی و جیغ و نشاطشون منو یاد طبقه ی مقابل اونا انداخت.یاد سکوت بچه ای که کار میکنه.جیغ و فریادشم هنگام دفاع از حقشه.یاد لحظه ای که تو بازار تهران یه پسر بچه میون اون همه جمعیت چرخ بار کشیش رو با تمام زور و پر رویی میکشید واسه یه لقمه نون...مقایسه میکردم اون لحظه ای رو که بچه های پارک با الاکلنگ بازی میکردن و بچه بازاری با چرخش الاکلنگ بازی میکرد که بتونه سر پیچ اون رو بچرخونه.

یکی با تاب میره بالا و پایین...یکی هم با بالابر ساختمونی...

یکی رو سرسره سر میخوره و یکی رو ماسه و شن...

یکی باباش مواظبشه یکی فقط خدا...

سوء تفاهم نشه منظورم این نیست بچه نباید بازی کنه بلکه میگم حواسمون باشه کسایی هستن که کارای نامناسب سنشون رو دارن انجام میدن.اگه اون بچه داره کارگری میکنه شاید تقصیر ژدرمادرش باشه ولی تقصیرخودشم نیست.تقصیر شما هم نیست اما کمکش کنیم بی جواب نمیمونه...بیاین بچه های خیابونی هم یه شب با خودمون ببریم پارک و رستوران...بذاریم بهشون خوش بگذره...گاهی یاری بچه یتیمی بیشتر از سفر و رستوران و طلاو...مزه می دهد.

                                                                                                             مترسک۱۴

 

share

به نام خدا آیا میدانید اگر شما در حال حمل قرآنباشید شیطان دچار سردرد شدید می شود... و باز کردن قرآن شیطان را تجزیه می کند... وبا خواندن قرآن بهحالت غش فرو میرود... و خواندن قرآن باعث در اغما رفتنش می شود... و آیا میدانید که وقتی شما میخواهید اینپیام را به دیگری برسانید شیطان سعی خواهد کردتا شما را منصرف کند... فریب شیطان را نخورید...هم چنین اگر کسی موقع اذان آهنگ دیگری گوش دهد،هنگام مرگ نمیتواند شهادتین بگوید...share  کنید.

سوسیس

سلام

ببخشید چند وقت نبودم.ظهر جمعه بود داشتم تو خیابون قدم میزدم.تو حس وحال خودم و بدبخت بیچاره ها بودم که یهو صدای جیغ خانمی از اون طرف خیابون اومد...دیدم که یه موتوری کیف ایشون رو دزدیده و گازشو گرفته...خیابون تقریبا خلوت بود.یه چند نفری متوجه شدن اما کاری از دستشون برنمیومد...بعدش اون خانم که تقریبا میان سال بود نشست رو یه پله تو پیاده رو و دستشو زد به پیشونیشو سرشو گرفت پایین.لباس های مندرسی داشت با یه چادر مشکی.رفتم جلو که حالشوبدونم.صداش زدم مادر خوبی؟گفت نه! چه خوبی؟چه روزگاری؟خسته شدم بخدا.گفتم میدونم این دنیای لعنتی و ادم هاش رحم ندارن. گفت دلم میسوزه واسه اون دزدای بدبخت تر از من که به کاهدون زدن.گفتم چرا؟یعنی چی؟گفت اخه کیف من که ارزش نداشت.بعد بلند شد و راه افتاد.منم هم قدمش شدم.چهرش خیلی شکسته شده بود و پاهاشم درد میکرد.گفتم فضولی نباشه تو کیفتون چی داشتیدمگه؟گفت هیچی...شناسنامه شوهر گور به گوریم و ده تومن پول خرجی خودم و دخترم تا سر برج(اون روز 16 برج بود) و سه تا دونه سوسیس واسه دخترم(این لحظه اشک تو چشاش جمع شد).همزمان که داشتیم راه میرفتیم اون طرف خیابون دسته ی زیادی دختر از ساختمون قلم چی اومدن بیرون.انگار تازه آزمونشون تموم شده بود. پدر و مادرها هم با ماشین اومده بودن سراغ بچه هاشون و اونا رو در آغوش میگرفتن...بعد خانمه گفت دختر منم مثل اینا کنکور داره.اون سوسیس ها رو گرفته بودم واسه دخترم.بچم دیشب گفت مامان هوس سوسیس کردم.یه ساله نخوردیم.اونم که دزد لعنتی برد ودیگه پولم ندارم و دوباره باید دست خالی برم خونه.ای درد و بلات بخوره تو سر نه نه ت فاطمه جون.بابای معتادشم یه ماهه سر به نیست رفته.یه چند دقیقه دیگه همراهیش کردم و حرف زدیم و خداحافظی.به نظر شما دختر این خانمه توکنکور بهتر میشه یا اون دخترای کانون؟نه آخه خدا وکیل کسی که این وضع خونوادشه ووضع مالیشونم اینه ،اعصاب واسه درس خوندن داره؟یکی باباش با سانتافه میادسراغش و یکی هم بابای معتادش رفته که رفته...اینادما کی میخوان همو درک کنن؟کی میخوان خودخواه نباشن و به هم کمک کنن؟اصلا کی این دنیا تموم میشه...؟

                                                                           مترسک14

زنی مردانه

سلام...

من دوران پشت کنکورم رو به دلایل مشکلات خانوادگیم توی خونه نموندم و تو یه شهر دیگه

 خوابگاه گرفته بودم.

یه پشت کنکوری بودم و میون دانشجوها توی خوابگاه خود گردان بودم.

یه شب که حالم خیلی داغون بود و غربت و بی کسی و بی پولی ودردو... اومده بود سراغم، رفتم تو خیابون

 و نشستم جلوی خوابگاه.یه کم پایین تر توی اون خیابون یه پل بود.نشسته بودم و بغض کرده بودم و رفته

 بودم  تو فکر که دیدم یه زن باچادرمشکی از زیر پل اومد بالا.چادرش رو با دندون گرفته بود و با دستاش

 دوتا چیزرو میکشید...

نزدیک تر که شد دیدم یکی ازون چیزا یه گونی بود و دست دیگه اش هم تو دست بچه اش بود که اون رو

 روی زمین میکشید و میرفت. فکنم بچه از بس راه رفته بود دیگه نای راه رفتن نداشت...ازطرفی توی راهی

 بود که باید طی میشد...راهی برای لقمه ای نون

.زن اومد نزدیک و رفت سر یه سطل آشغال.خوب اشغالا رو زیرو رو کرد اما ذره ای ازون اشغالا تو

خیابون نریخت.اون پلاستیکا و چیزایی که به درد میخوردن و بازیافتی بودن جمع کرد و ریخت توی گونی.

بچه اش حدودا" چهار ساله بود.اندامش کوچیک بود اما وقتی مادرش مشغول اشغال جمع کردن بود و دستش

 رو رها کرده بود ،مشخص بود زانوهاش داره میشکنه...اما بازم زانوهاشو راست میکرد و می ایستاد.

مادرش دستشو گرفت و به سختی و با خستگی بچه و گونی رو میکشید.بغضم دیگه ترکیده بود و با خودم

گفتم خیلی نامردی...نگاه کن...!(فدای هر چی مادره که با چنگ ودندون بچشونو بزرگ میکنن).

سطل اشغالا رو یکی یکی وارسی میکرد و از من دور میشد.ساعت دوازده بود...اتفاقا" اون خانم سیمای

 زیبایی هم داشت. یعنی میتونست از راه های دیگه ای هم پول در بیاره.فرض کنید یکی نخواهد بخاطر نون

 شبش فاحشگی کنه...اما هرچه می کنه اسمش زندگی نیست.

دنیا واقعا"شوخی نداره...ای آسوده خاطرها،ای مرفهین،و ای معمولی ها می بینید؟بیدارید؟یا آنقدر خودتان

 مشکل دارید که نمی توانید دیگران رو یاری کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

بیاین یه کم فکر کنیم...اون بچه محبت و خانواده نمیخواد؟ساعت 12 شب کجا باید باشه و الان کجاست؟باید

 چی یاد بگیره؟هنر؟درس؟هنر و درس آشغال جمع کردن؟جای خوابش زباله دونی آدمای دیگه ست؟خوابش

 چی؟ غذاش چی؟باید زانو درد داشته باشه؟گرسنگی و خواب هم بهش اضافه شدن تا یه معجون بسازن...یه

 معجون واسه یه بچه چهار ساله...

پدرش معلمه یا دکتره یا کارمنده یا شغل ازاد داره؟یا باباش معتاده؟شایدم مریض...شایدم گوشه قبرستون یا

 زندان...شایدم تو اغوش یه زن دیگه...

 

مامانش باید کجا باشه؟خونه؟اشیونه؟تو اغوش عشقش؟کدوم پناهگاه؟خیابون؟در تیر رس گرگ های

 شهوتی؟توی میدون مین؟اون بچه چی میخواد بشه؟دکتر؟مهندس؟معلم؟...معتاد؟دزد؟یا انگل جامعه؟واقعا

 جامعه چی ازون انتظار داره؟هرنظری  و راهکاری که میخواین بهش بدین؛اما خواهش میکنم چند دقیقه

 خودتون رو جای اون بذارید...فکر کنید...همین...کمی فکر...(به خوراک،پوشاک،تحصیل،محبت،ادب و

 فرهنگ،محبت و امنیت اون بچه و مادرش وتمام وجوه یک زندگی فکر کنید)

اون موقع یه مسئله دیگه هم به غم هام و اهدافم اضافه شد...پس محکم تر میجنگم...

                                                                                                         مترسک14

حاجی و دختر بچه

سلام

امروز تو مترو بودم یه دختر بچه ناز( که قربونش بشم الهی) اومد واز مردم در ازای کالای نا قابلش پول میخواست...

داشت به من هم رو مینداخت و من نمیتونستم نادیده بگیرم...

بهش پول دادم و یه پیرمرده کنارم گفت چی کار میکنی؟

گفتم دارم به خواستش احترام میذارم و کمکش میکنم.

گفت بابا اینا همه پولدارن ودروغگو و این حقشونه.

یه مرد جوون رو صندلی روبه رویی گفت حاج آقا چیکار داری این داره به نیت خودش کمک میکنه.

بعدمن گفتم هرچی هم باشن تو این سن الان جاشون اینجا نیست...

و من به امید روزی ام که بتونم کمکی بهشون بکنم که دیگه نیان زندگی نابود شدشون یا زندگی نداشتشون رو از امثال تو  گدایی کنن...و به امید روزی که همه آدما به فکر هم باشن.

و بهش گفتم این که اون دروغ میگه یا راست،با خداست نه با من وشما...ای کاش هرکسی وظیفه خودشو بدونه.ما که خدا نیستیم.

وقتی پاشدم که برم حاجی تسبیحشو تو دستش آورد بالا و بلند بهم گفت برو این پولاتو بده به مستحق واقعی نه اینا.و من فقط یه لبخند بهش زدم و رفتم...

این لبخندم منظور داشت که حتی اگه با زبون گویا هم بهش میگفتم باز منظورمو نمیفهمید...

اخه با یه سری عقاید بزرگ شده و اونا رو جایگزین منطقش کرده.

حتی اگه خدا هم حقیقتو بهش بگه باز سر حرف خودشه.متاسفانه درصد زیادی از جامعه ما رو این آدما تشکیل دادن.

منظور لبخندم این بود که حاجی برو تو مسجد محلتون و نذریت رو بده به همون مستحقا(که ازقبل دعوت شده هستن)تا مبادا کمی از اعتبارت پیش مردم  کم بشه...

                                                                                  مترسک۱۴

مهمونی

سلام

دیشب خونه یکی از اقوام پولدار که تازه بچه دار شده،بودم.زندایی بابام هم که تو شهر خودمونه و زیاد با مامانم درد دل میکنه اونجا بود بادامادش که میخواد این هفته بره کربلا.خلاصه بگم از دیدنش خوشحال شدم...اما وقتی دو نفری در گوشه ای داشتیم حرف میزدیم منو یاد خونه و مامانم و خواهرم و داداش داغون و بیکارم انداخت حالم خراب شد.بغضم ترکید و اشکام اومد.مثلا" نذاشتم کسی بفهمه.خیلی داغ بودم.تو این تهران لعنتی هم زیاد سراغ کار گشتم واسه داداشم اما ...یا حقوق کمه یا دیپلم قبول نمیکنن یا...الان لیسانس ها هم بیکارن.سرتون رو درد نیارم زندایی بابام رفت و من شب موندم. بعد ازم پرسیدن زندایی چی بهت گفت که گریه کردی؟فکر کردم نفهمیدن اما فهمیدن و خیلی ناراحت شدم که به روم آوردن....

یاد این اس ام اس افتادم:

سلامتی لبخندی که کمکت میکنه واسه همه توضیح ندی حال داغونتو...

                                                                                                   مترسک۱۴

روانشناسی

ﻋﻠﻢ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ،ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،

ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﺍﻭ ﺍﺯﺩﺭﻭﻥ ﻋﻤﯿﻘﺎ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ .

ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ .

ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﺪ

ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺩﺍﺭﺩ .

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﺿﻌﯿﻒ ﺍﺳﺖ .

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺍﻝ ﻏﯿﺮﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺠﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ،

ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﺤﺖ ﺗﻨﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ .

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﯾﻌﻨﯽﺭﻗﯿﻖ ﺍﻟﻘﻠﺐ ﻭ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺍﺳﺖ .

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ ،

ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ

                                                                   منبع:وبلاگ مددکاران جوان(سومین پیوند)

سرطان

سلام .ازحضور همگیتون ممنونم...امشب حالم گرفتس...یکی از بهترین دوستام که همیشه میومدبغلم ودرد دل میکردیم امشبم اومد اما یه جور متفاوت...خوابید و زد زیر گریه...همیشه بهش میگفتم تو از غم دنیا راحتی و صفا میکنی...ولی امشب فهمیدم این روزگار لعنتی به هیشکی رحم نمیکنه...واسم گفت این بار که رفته خونه دیده  خواهرش مونداره و ...خلاصه...سرطان گرفته...خواهرش که مثل دسته گل میمونه و خانم و پاکه...فقط ازتون میخوام دعاش کنید وبه منم پیشنهاد بدین چطوری بیشتر هواشوداشته باشم...بازم ممنون.

آرزو دارم سر آمپول هانرم باشد

آرزو درم دوباره موهایم را روی سرم ببینم

آرزو دارم هیچکس مثل من نشود

آرزو دارم هرچه میشود بشود اما پدر و مادرم غصه نخورند

آرزو دارم  امتحانم راپیش خدا خوب پس بدهم

آرزو دارم...وای دیگه نمیدونم...

واسه ی همه ی سرطانی ها دعا کنید...همشون قلب مهربونی دارن و چون خدا اونا رو بیشتر دوست داشته بهشون این دردو داده...

 

                                                                                                             مترسک۱۴

زندگی یعنی...

زندگی یعنی...

یعنی از شوهرت طلاق بگیری و صیغه حاجی هوس باز بشی...

یعنی بری مثل سگ کار کنی و بیای ببینی زنت با یکی دیگست تا طعم مرده ی لذت رو دوباره بچشه و یه بستنی واسه بچش بخره...

یعنی شب جای خواب نداشته باشی و کسی دعوتت نکنه...اخه کسی به کسی اعتماد نداره...ادما دشمن هم دیگه هستن...مگر اینکه زن باشی و حاضر بشی زیر بخوابی...

یعنی 7سالت باشه و بابات مرده باشه و مامانت ایدز داشته باشه وخواهرت امونت دست مردم باشه و وقتی داری فال میفروشی بهت بگن کوچولو روزی چقد پول درمیاری؟تو دلت بگی فقط اندازه داروهای مامانم وفالم ازت نخرن...

یعنی مردم هرچی رو که شریعتی گفت فراموش کنید...نوید زندگی برتر در جملات عربی ایست که هیچ چیز از آنها را نمیفهمیم و چشم میگوییم...

یعنی اگه مترسک بودی حق عاشق شدن نداری...

اره...تا کجا بگم؟

یه کلا میدونی زندگی یعنی چی؟زندگی یعنی عکس امام "ره"...وتمام.

واگه دوست داری مثل من شهید بشی بگو زندگی یعنی خدا...

هفت بار نه بلکه هفتصد بار دارت میزنن...

(به وبلاگ تنها توی لینکام برید.شماهم تو نظرات بگید زندگی یعنی چی...)

                                                                                                      مترسک۱۴

 

جای هیچ کس خالی نیست

اکنون جای هیچ کس خالی نیست...جای هیچ جیز خالی نیست در این اتاق که من تنهایم...آری تنهایم با خدایم...

                                                                                                                             مترسک۱۴

بابا

سلام.این هفته همه هم خوابگاهیام واسه تعطیلات محرم به خونه هاشون میرن.اما من نمیرم چون پول ندارم و ... یکی از دوستام هم میخواست بمونه خوابگاه.دیشب مامانش زنگ زد گفت کی میای؟دوستم گفت نمیام. مامانش گیر داد بیخود کردی باید بیای.ازون طرف باباش به شوخی داد زد نترس بیا من پول کرایتو میدم...!بعد دوستم زد زیر خنده و گفت باشه فردا میام.همه دوستام میرن و به من میگن تو دل نداری که نمیری خونه.منم سکوت میکنم و تو دلم میگم خدا جون تو که جایی نمیری.پس میمونم پیش تو.اخه من بابا ندارم که پول کرایه بده و باهام بخنده...اخه من بابا ندارم که گیر بده پاشو بیا...اخه من بابا ندارم که واسم لباس بخره و پول بفرسته...اخه من بابا ندارم که لب تاب و گوشی اندروید داشته باشم.ولی یه ارث ازبابام دارم که رو پای خودم وایسادم. بابای من همیشه کنارمه و تو قلبمه.و واسه مامانم هم باید پول جور کنم که سر ماه بدون خرجی نمونه.یازده ساله بابام نیست و به نبودنش عادت نکردم.دوست دارم بابام بهم تلفن کنه بگه درس میخونی؟پول داری؟اما افسوس اینا نمیشه.از شما میخوام واسم دعا کنید بابام بیاد به خوابم.دلم خیلی براش تنگ شده.بیاد و بگه ... جان خوبی پسرم؟.پس اینجا میمونم و داد میزنم بابا دوست دارم بیا به خوابم...

                                                                                                     مترسک۱۴

عزاداران

سلام دوستان.من شرایط زندگیم تا حدودی سخت بوده و هست اماشکر چون خدا رو دارم.ازین به بعد کم کم داستان زندگیمو میگم که یدفه سرتون درد نگیره.خلاصه موضوع عزادارن رو بگم فعلا".من دانشجوی یکی از دانشگاههای دولتی تهرانم و خرج خونه رو میدم تا حدودی.الان که دانشگاهم و وقت کار کردن ندارم مثل تابستون.چند وقتیه از بی پولی افسردگی گرفتم.ولی من میخوام بجنگم.امشب که مینویسم کلا" دوهزار تومن پول تو جیبم دارم وهم چنین باید سر ماه پول بریزم به حساب خونه.چند روز فشار عصبیم زیاد شده که به فکر قرض کردن افتادم.به کسایی که وضعشون خوبه رو انداختم.یکی اصلا منو نمیشناخت و منم همین طور.فقط میدونستم صاحب این شماره پولداره و به عنوان دوتا غریبه با هم حرف میزدیم.دمش گرم چه استقبالی کرد.مرد بود.گفت که از دخترش کلاهبرداری شده و درگیره و وضعش خراب شده.گفت دعاش کنم و یک ماه دیگه زنگ بزنم بهش.درصورتی که منو نمیشناخت منطقی باهام حرف زد.شمام دعاش کنید.به نفر بعدی گفتم که خونش کله تهرانه وتمام زندگی ما پول لاستیک ماشینشم نمیشه.واسه پول منو جوری پیچوند که خودمم نفهمیدم.این اقای وکیل هیئتیه.زرت و زرت پیام محرم و ... به من میده. حاجی نذری میده وآوازه بلندی داره...به نفر بعدی که اسم خیر روش گذاشته بودن زنگ زدم .اولش که ازش ترسیدم پرونده دارم نکنه.بعد که آروم شد گفت من حسینیه ام و وقت ندارم.بذار فعلا" تاسوعا و عاشورا بگذره...

اره این حاجی ها هیئت و سینه زنی و مراسم و پرچم  سیاه  و مداحی و نذری دادن تو مساجد رو دوست دارن.قبول باشه. خدا به ماهم  بفهمونه حسین از ما چی میخواست... من نمیذارم مامانم گرسنه بمونه.یعنی خدا نمیذاره وباهامه...ولی ...ولی ...من دوست ندارم حاجی محبوب مردم بشم.حسین که جاش کله بهشته پس من واسه این حاجی های پر ادعا عزاداری میکنم.

دکترشریعتی:حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود...افسوس...افسوس که به جای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.

                                                                                                               مترسک۱۴

صداقت

مشکل این دنیا اینه که وقتی صادقانه میگی دوست دارم بهت محل نمیذارن و خنجر میزنن...باید معمولی جلو بری و مثل ادمایی باشی که همه رو دوست دارن نه یکی رو...همه رو دوست دارن واسه خیانت و خوش گذرونی...گناهم این بود که به عنوان عشق خواستمش نه دوست دختر...یادت باشه این روزها صداقت گناه بزرگیست...

                                                                                                                       مترسک۱۴

عشق این روزگار

حافظ بشنو...کوروش برخیز...سهراب بنگر...با چشم های شسته ات بنگر...    

بنگر؛بنگر گلخانه ی گل سرخ ها را در زیر زمین زاهدان و شیوخ حوری پرست خداشناس...

وطناب دار مردم از جنس پول...

پول های کاغذی ضعیفی که آسان خفه می کنند ومردم

صف بسته اند برای آویخته شدن،آویخته شدن و هر کاری که مربوط به صلیب هاست...

وعاشقان زمانه تولیدی طناب دارند؛مصرف بالاست...

آزادی از جنس زنجیر است،اشک ها از جنس ریا و خنده ها سنگین...

آن ها که نسب داشتند،عاشق نامیده شدند و آن های دیگری که له شدند و دست و پا زدند در آن آبی که نیما گفت آی آدم ها......

دست هایی بر سرشان زور  شدکه بروید زیر آب...آنجا بهتر است...ماهی ها آنجا هستند...

ماهی های روزگار ما کنار لجن ها و جدول ها و شیشه ها و شاه دانه ها هستند...

در نهایت میبینیم که آن سو کلاغ آسان پرواز میکند/ومترسک چوب های داغش را با اشک خنک می کند

و همه زمزمه میکنند که مترسک نخوابی یک وقت...بیدار باش...بیدار باش تا بمیری...ومن مترسک اگربمیرم، ایستاده میمیرم...!

                                                                                              مترسک۱۴

شما از زندگی چی فهمیدین؟

-من هنوز چیزی نفهمیدم فعلا قضیه خیلی مبهمه.34 ساله

-فهمیدم که وقتی مامانم میگه "باشه تا بعد"این یعنی "نه".7 ساله

-فهمیدم اگه عاشق انجام دادن کاری باشم،اون رو به بهترین نحوانجام میدم.48ساله

-فهمیدم وقتی مامان و بابا سرهم داد میزنن من میترسم.5 ساله

-فهمیدم که باز کردن پاکت ساندیس از طرفی که نوشته:"ازاینجابازکنید"سخت تر از طرف دیگر است.54 ساله

- فهمیدم که اغلب مردم باعجله و شتاب به سوی داشتن یه زندگی خوب حرکت میکنن واز کنار اون رد میشن.72ساله    

-فهمیدم که نفهمیدم چرا منودوست نداشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فهمیدم که نفهمیدم چرا نمیتونم دوسش نداشته باشم؟؟؟

شما هم توی نظرات بنویسید از زندگی چی فهمیدین؟ 

                                                                                                                مترسک۱۴

مامان

روزی مردی به یک گل فروشی رفت تا دسته گلی بخرد و آن را با پست،به عنوان هدیه برای مادرش بفرستد.سفارش داد و آمد بیرون ونگاهش به دختربچه ای افتاد که اشک میریخت.ازو پرسید چرا ناراحتی؟دختر گفت:می خواهم برای مادرم شاخه گلی بخرم اما پول ندارم.مرد گفت گریه نکن بیا من برایت میخرم.خرید و آمدند بیرون.مرد به دختر گفت میخوای برسونمت؟ دختر گفت نه تا قبرستان راهی نیست خودم میروم.بغض گلوی مرد را گرفت وچشمانش پر از اشک شد.همان لحظه به گل فروشی رفت وگل را گرفت وخودش مسافت 300 کیلومتری رارفت و گل را به مادرش هدیه داد.

"دسته گل عظیمی را که در مراسم تشییع جنازه ام میخواهی بیاوری،اکنون که زنده ام شاخه ای از آن را به من بده."اینشتین

                                                                                                 منبع نامشخص

ماخود خواهیم..

بچه شتری از مادرش پرسید:چرا ما کوهان داریم؟ -مادر:چون در بیابان آب و غذا نداریم و در کوهان ذخیره می کنیم. –بچه:چرا پاهامون درازه و کف پاهامون گرده؟ -مادر:چون در بیابان راه برویم و سریع تر بدویم. –بچه:چرا مژه هامون بلنده؟ -مادر:چون در بیابان از باد وگرد وخاک در امان باشیم. –بچه:خوب ما کوهان برای لحظات اضطراری بیابان داریم،پاهای ما برای دویدن در بیابان است و مژه هامون برای اینه که از گرد و خاک بیابان ایمن بمونیم.اما یه سوال دیگه:پس چرا ما با این ویژگی ها تو باغ وحش هستیم؟ 

                                                                                                           منبع نامشخص 

دلخوش

ما که هستیم به ایمان پر از شک دلخوش

طفل طبعیم و به بازی و عروسک دلخوش

پایمان لب گور است و حریصیم هنوز

با همان هلهله شادیم که کودک دلخوش

ماهی تنگ در اندیشه ی دریا دلتنگ

ما نهنگیم و به یک برکه ی کوچک دلخوش

جز دورویی و ریا سکه نیندوخته ایم

کودکانیم و به سنگینی قلک دلخوش

باد حیثیت این مزرعه را با خود برد

ما کماکان به همان چند مترسک دلخوش

محمدحسین نعمتی