سلام
بعضی وقتها میرم آسایشگاه سالمندان تا هم تنهایی بابا مامانا پر بشه هم یادم باشه چطوربا مامانم رفتارکنم ویادبابام باشم.
از در که واردمیشی یه هوای خاصی میزنه تو صورت آدم...هوای غم...هوای تنهایی...
دلم به حال دوچیز خیلی سوخت،
یکی تنهایی سالمندان...یکی هم بی نصیب موندن بچه های سالمندان از وفا و وجدان.
تعداد کمیشون شاد وبا روحیه قوی بودن و میخندیدن چون خدا رو کافی میدونستن.
جالبه واسه بچه هاشون و واسه تموم جوونای ایرن دعامیکردن.قلب به این بزرگی،نعمت بزرگیه.
اول ازمادرا شروع کنم...مادری که میگن عشقش به فرزند بی نظیره!!!
حالا جوابش شده تنهایی.مادری که حالا از صبح تا شب روی تخت افتاده و انتظارمیکشه...
انتظار چی؟مرگ؟یا بچه ای که واسه راحتی خودش و زن وبچش اونو انداخته اینجا...؟
بعضیا بچه های برادر یا خواهرشون بهشون سر میزدن اما بچه های خودشون نه.آخه خداوکیلی خیلی باید رو
داشته باشی که بیای ملاقات.ناگفته نماند بعضی بچه ها هم بدجورگرفتار ومریضن.
یه مادری میگفت همه بچه هام خارجن و حوصله منو ندارن.سربارشونم.صبح تاشب سیگارمیکشم.
اون آه نداره؟میگفت کی گفته بهشت زیر پای مادراست؟کهریزک زیر پای مادراست...
یکی میگفت هیشکی نمیاد بهم سر بزنه.هشت تا بچه دارم.سه تا دختر و پنج تا پسر.
میگن دختر بیشتر وفاداره به پدرومادرش...پس کو؟غیرازینه که باهزارتاسختی مارو بزرگ کردن؟
یادمون نمیاد اما میدونیم اونا چی کشیدن و چقدمارو دوست دارن...
سراغ باباها که میری میبینی درد مردونه دارن ویه بغض مردونه...واسه یه مرد خیلی سخته
مردی که یه عمر با کارگری و زحمت و درد بچه بزرگ میکنه...
یکیشون میگفت برق شریف خونده بوده و خونش تو شمرون بوده.بچه هاش چندمیلیارد پول رو رو بعد سکته
ی بابا جمع میکنن و میرن خارج.خانمشم طلاق غیابی میگیره...اینه رسمش؟میگفت هرشب قبل خواب میرم
یه جایی و بدون اینکه کسی بفهمه حسابی گریه میکنم . بعد میام میخوابم.این کار هرروز منه.90درصد مردا
فقط سیگار میخواستن...سیگار میکشن به یاد درداشون...یه مرد وقتی حالش خرابه سیگار میخواد...راه دیگه
ای نیست....انتظارم بی فایدست...ای بابا... مهندس برق دیروز بهم گفت شب که میخوابی به یاد من باش...
یه پدری آواز میخوند...اون رو فقط باید نگه داشت تابرات آوازبخونه و جون بگیری...ای خدا
این پدر هم با عروسکاش زندگی میکرد...اخه جاش واقعا اینجاست؟پدربه این نازی...
حرفای زیادی میشنوی اونجا...یکی میگفت خدا کو؟به منم نشون بده...یکی میگفت دلم واسه بچه هام تنگ
شده،چرا دل اونا واسه من تنگ نمیشه...یکی میگفت ازشون انتظاری ندارم و خنده های غم انگیزی میکرد.
آسایشگاه کهریزک خیلی بزرگ و مجهزه وتماما خیریه.کارگاههایی داره که هنرهای بی نظیری توی اونه.
همین طور که توی حیاط میگشتم یه گوشه پشت درختا دیدم یه پیرمرد نشسته و سرش پایینه...
نزدیکش که رسیدم دستاشو تکون داد که نیا...سلام دادم و گفت میخوام تنها باشم!
خیلی به هم ریختم.اخه چطور این روزها واسش شب میشه...هرروز غم وغصه...
اگه میتونید به این جور جاها حتما سر بزنید واگر نمیتونید مواظب پدر ومادرتون باشید.
پسر خواهر یکی ازین سالمندان رو دیدم و بهم گفت بچه هاش گرفتاری دارن...
گفتم مگه این پدر اون بچه ها رو بدون گرفتاری بزرگ کرده؟
یادمون باشه اونا چشم انتظارن...
راستی من خودم اونجا دوست نداشتم عکس بگیرم و عکسارو از سایتای دیگه کپی کردم که از همشون
ممنونم.یه پدر گم نام شده و میگه:شب که میخوابی به یاد من باش منم به یاد توام...
ازتمام خدمت کارای مهربون و عزیز آسایشگاه هم تشکر میکنم.شما هم اگه دوست داشته باشید میتونید
داوطلبانه برید اونجا و بابا مامانایی که نمیتونن راه برن رو ببرید حموم و کارای دیگه بکنید.به خدا دنیا
دوروزه...تموم میشه وچیزی ازینجا باخودمون نمیبریم...پس خود خواه نباشیم. دیگرانم حق زندگی دارن.
هرچه داریم از پدرو مادرهاست ودعای اونها...واقعا دعا میکنن...
انشاالله سلامت وشادباشن...