لاک‌پشت بااحساس

توی این مدت انقدر آدم‌ها توی تهران فرسوده‌ام کردند که آخر هفته دو تا پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض کردم و برگشتم خانه. حالا که دیگر استراحتم تمام شده و دارم برمی‌گردم، یادم آمد دو سال پیش، از خانه پناه برده بودم به تهران و حالا..‌. درست است که حسابی بی‌پناه شده‌ام و سیلی واقعیت دارد چپ‌وراست میخورد توی صورتم؛ اما انگار بالاخره یاد گرفته‌ام که خانه‌ی آدم اینجاست. همین جا در قفسه‌ی سینه‌اش. تا وقتی خودت را داری، هرجا که بروی توی خانه هستی. من یاد گرفته‌ام که خانه‌ام را مثل لاک‌پشت‌ها توی تن خودم نگه دارم. هروقت حالم بد بود، چشم‌هام را ببندم و سرم را ببرم توی لاک خودم. هرجا هم که بیشتر خوش بگذرد می‌روم. حتی اگر بیابان باشد، اصلا طویله باشد...

وقتی به خانه برگشتم، یک چیز مهم دیگر را هم فهمیدم. باارزش‌ترین چیزی که بعد از رفتن از آن خانه دوبار به دستش آورده بودم، شادی کوچکم بود. من از همه‌ی آدم‌های آن خانه شادتر بودم. با اینکه با هم‌اتاقی‌هایم دعوا کرده بودم، با اینکه توی این دوسال گندی نبوده که نزده باشم به زندگی‌ام، با اینکه تا دلتان بخواهد دوره‌های افسردگی را پشت سر گذاشته‌ام؛ اما باور کنید آن جا فهمیدم من درست مثل فرشته شادی و سرخوشی بی‌دلیلی پیدا کرده‌ام که هیچ کدام از آدم‌های آن خانه ندارندش. همه در افسردگی خاموشی زندگی خودشان را ساخته‌اند و منتظر یک فرصت‌اند که از آن خانه جیم‌ شوند.

فقط من و فرشته بودیم که سه روز تمام باهم خواندیم: قدوبالای تو رعنا رو بنازم... و همراهش چرخیدیم و رقصیدیم. فقط من و فرشته وقتی میخواستیم سر سفره بیاییم، بشکن می‌زدیم و می‌دویدیم. انگار باقی آدم‌های خاکستری، در حاشیه‌ی یک عکس رنگی، بی‌دلیل توی کادر افتاده‌اند. باقی آدم‌ها بی‌میل به غذا، بی‌میل به مفهوم مزخرفی به اسم خانواده و حتی بی‌میل به خودشان، چند قاشق غذا می‌خوردند و می‌رفتند. وقتی می‌خواستم خداحافظی کنم، با فرشته دست‌ هم را گرفته بودیم و درحالیکه تانگو می‌رقصیدیم، برایش خواندم: دختری داریم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره... مادرم از پشت سر چشمک میزد که بیا برویم. انگار میخواست بگوید: "زودتر گورت را گم کن، داری تربیت دینی‌ام را بی‌فایده میکنی. داری خانه‌ی آرام و بی‌صدایم را به هم می‌ریزی. داری مجسمه‌های درون گرا و خجالتی که ساخته‌ام را می‌شکنی. برگرد همان جا که بودی. توی خانه‌ی من هیچ صدای بلندی نمی‌آید. حتی قه‌قهِ خنده، حتی هق‌هقِ گریه. من احساس را توی خانه‌ام کشته‌ام، همان‌طور که توی وجود خودم."

پ.ن: خدا به خیر بگذراند خوابگاه‌ را...

غربت با طعم نارنگی...

روزی که فهمیدم دانشگاهی در تهران قبول شده‌ام و قرار است از شهر خودم کَنده شوم بروم در یک شهر جدید زندگی کنم، اول نگران شدم. خوب یادم است، از اینکه خانواده‌ام کنارم نباشند نمی‌ترسیدم. نگران محیط جدید بودم، آدم‌های جدید، یک فصل جدید توی زندگی‌ام. آن موقع تا دو سال اصلا نفهمیدم غربت یعنی چه. انگار هنوز این فضا، این شهر و آدم‌هایش برایم جدید بودند، هنوز میشد دل خوش کرد به جذابیت‌های محیط جدیدی که خیلی با فضای خشک و بی‌رنگ خانواده فرق داشت. کم‌کم اما جزئی از این فضا شده‌ام، به رنگ‌ها و رهایی‌هایش عادت کرده‌ام و حالا می‌توانم وقتی توی مترو بین جمعیت بوی عرق و ادکلن را همزمان تا مغز سرم حس می‌کنم، احساس غربت کنم. حالا دیگر درحالیکه نفس‌های نعناعیِ خانم کناری توی صورتم می‌خورد، دلم یکهو خالی می‌شود. یکهو می‌فهمم اگر همین حالا، همین حالا بیوفتم کف راهروی مترو و نفسِ آخرم را بکشم، هیچ کس توی این شهر حتی یک لحظه هم کنار جنازه‌ام توقف نمی‌کند. خانواده‌ام شاید چند هفته بعد جنازه‌ام را توی پزشکی قانونی شناسایی کنند و بعد با خودشان فکر کنند: این بچه که توی خانه نبود، این بچه که دو سال است برای ما مُرده، حالا هم وقتی خاک ریختیم روی صورتش خیال می‌کنیم فرستاده‌ایم برود تهران بماند و برنگردد، هیچ وقت برنگردد.

غربت برای آدم خیلی فایده‌ها دارد. مثلا یادش می‌دهد چطور دست بیاندازد به آدم‌های غریبه‌ی جدید که زنده بماند، که حس نکند بی‌کس‌وکار است. بعد هم یاد می‌دهد وقتی آن دوست‌ها له‌ولورده‌اش کردند، چطور یکی‌یکی انگشت‌هایش را از آن‌ها بکند و بگذارد همراه گردباد روزها بروند و گم شوند. بمیرند.

غربت حتی به آدم یاد می‌دهد که باید همیشه یک دوستی که آدم نیست برای خودش دست‌وپا کند. من گیاه کوچکی از نگهبانی خوابگاه دزدیده‌ام که "نارنگی" صدایش می‌زنم. نارنگی تنها کسی‌ بود که امروز داشتم، ته مانده‌ی لیوان آب کنار تخت را روی خاک های خشک گلدان کوچکش پاشیدم، برای خودم یک لیوان چای ریختم و رفتم کنارش نشستم به صحبت‌. برایش گفتم که یک جایی خوانده‌ام:" اگر دردی داری، برو برای ابرها بگو، برای درخت‌ها، گربه‌ها. درد را مگر می‌شود با آدم‌ در میان گذاشت؟" بعد برای برگ‌های گوشتی و کوچکِ قاشقی‌اش که باز شده بودند به سمت آسمانِ یک شعر از مولانا خواندم: "این درختانند همچون خاکیان دست‌ها برکرده‌اند از خاکدان/ با زبان سبز و با دست دراز از ضمیر خاک می‌گویند راز" و از او خواستم وسط نیایش‌های شبانه‌روزی‌اش برایم دعا کند. هر دعایی که خودش دوست دارد. آخر سر هم انگشت‌ اشاره‌ام را روی جوانه‌های کوچک و سبزش کشیدم و زمزمه کردم که از آدم بودن خسته‌ام، دلم می‌خواست کاکتوس ریزه‌میزه‌ی برگ قاشقیِ دختری بودم که به جز من به هیچ کس اعتماد ندارد. به هیچ کس...

مادری در مزرعه

روبروی زمین‌بازی بچه‌ها نشسته‌ام. به نظرم خوشبخت‌ترین زن دنیا همان خانمی‌ست که پایین سرسره نشسته، دست‌ هاش را باز کرده و منتظر پسر پنج_شش‌ساله‌اش است که از آن بالا سُر بخورد توی بغلش تا هردو قاه‌قاه بخندند. حتی خوشبخت‌ترین مرد جهان هم همین آقای جوگندمیِ مسن بود که با پسربچه‌ی موطلایی توی بغلش همین حالا از جلوی من رد شد و اجازه داد من هم سهم خودم را از خوشبختی بردارم. برای پسر بچه دست تکان دادم و بوس فرستادم. بچه لب‌های کوچک و صورتی‌اش را جمع کرد و درحالیکه لپ‌هایش بیشتر به چشم می‌آمدند، سعی کرد صدایی شبیه بوس در بیاورد.

حتی خوشبخت‌ترین پیرزن‌های این دنیا هم پشت سر من نشسته‌اند. با وسایل ورزشی وَر می‌روند و درمورد عروس‌شان حرف می‌زنند که آشپزی بلد نیست و فقط به قِر‌وفرش می‌رسد. زنی با موهای سفید و دامن قرمز از انتهای پارک می‌آید با تک‌تک‌شان خوش‌و بش می‌کند و وقتی از او می‌پرسند چطوری؟ ناخن‌های صورتی‌اش را لای موهاش می‌کشد و با خنده‌های دلبرانه‌ای می گوید: خداروشکر، زنده‌ایم هنوز. و من به این فکر می‌کنم که آیا من هم زنده هستم؟ من که سیگارم را بین ناخن‌های جویده‌ام گرفته‌ام و کام می‌گیرم که بغضم نترکد، من هم زنده‌ام؟

می‌دانید آخرین پلن من برای زندگی چیست؟ یعنی اگر هیچ کدام از تلاش‌هایم نتیجه ندهند، اگر از همه‌جا کم بیاورم، اگر همه‌ی امیدهایم ناامید شوند، من برای خودم یک نقشه‌ی خوب دارم: می‌روم توی یک روستای سرسبز، با مردی چشم‌آبی به نام حسین ازدواج می‌کنم و یک‌عالمه بچه می‌آورم و می‌گذارم اسم‌ بچه‌های قد‌ونیم‌قدم را شوهرم انتخاب کند. از صبح که بیدار می‌شوم، دامن گلدار می‌پوشم، موهای حنازده‌ام را شانه می‌کنم و می‌روم پیِ پختن نان، بعد شیر گاوها را می‌دوشم، به شمعدانی‌های لب پنجره آب میدهم، سفره‌ی صبحانه را پهن می‌کنم و همانطور که دهان کوچک پسر موطلایی‌ام نوک سینه‌هام را می‌خراشد، باقی بچه‌ها را راهی مدرسه می‌کنم. آن وقت خیلی خوشبختم. خیلی. حتی وقتی باید موهای خرمایی دخترم را از لای مشت پسر سِرتِقم بکشم بیرون، حتی وقتی گاوهایم سر زا می‌میرند، نان‌هایم توی تنور می‌سوزند یا شوهرم با ابروهای پر غرور روستایی‌اش اخم میکند و اوقات‌تلخی راه می‌اندازد، من باز هم خوشبختم. خوشبختم که همه چیز را از یاد برده‌ام، موهام را پشت سرم بافته‌ام و دیگر هیچ‌وقت یادم نمی‌آید که روزی رفته‌ام توی یک پارک روی نیمکت غمگینی نشسته‌ام و خوشبختی مردم را دید زده‌ام.

آن وقت قول می‌دهم، قول میدهم آنقدر وسط خستگی‌های شیرینم بلند بخندم که بچه‌ها و گلدان‌ها و گاوها و حتی دیوارهای خانه‌ام شادی را یاد بگیرند. آخرین راه فرارم این است که بروم با دست‌های حنا گذاشته دنیای شاد و کوچک و سرسبز خودم را بسازم و همه چیز از یادم برود. همه چیز.

جنگل پرتقال

تابه‌حال دلتان خواسته بروید توی یک فیلم زندگی‌ کنید؟ «جنگل پرتقال» برای من از آن دست فیلم‌ها بود. انقدر حال‌وهوای خوبی داشت، انقدر حتی رنج کشیدنِ شخصیت‌هایش دلچسب و بامزه بود که دلم خواست زندگی‌ام را بردارم، بروم بنشینم وسط آن فیلم تا همه چیز دوست‌داشتنی و قابل تحمل شود. فکر کنید یک جایی توی این دنیا هست که آدم‌هایش حتی وقتی شکست‌خورده و کلافه‌اند، به آهنگ‌های ویگن گوش می‌دهند. آدم‌های خوشبختی که توی دانشگاهی نزدیک دریا ادبیات نمایشی خوانده‌اند، عاشق تئاتر بوده‌اند و نام خانوادگی‌شان «بهاریان» است؛ تازه اسم مستعار هم دارند: سهراب!
فکر کنید یک جایی توی این دنیا هست که مردمش توی تپق‌های کلامی‌شان می‌گویند:« ما یک جنگل پرتقال داریم!»، وقتی عاشق کسی می‌شوند برایش یک جعبه پرتقال می‌برند و توی باغ نارنجی و سبزِ پرتقال صفحۀ آهنگی از ویگن را در جعبه‌ای با روبان نارنجی هدیه می‌گیرند. جنگل پرتقال دقیقا همان جای دور توی این دنیا بود. جایی که یک نفر می‌توانست مست کند، یک کلاه خلبانی بگذارد روی سرش و در شبی تاریک کنار ساحل دریا پدراز بکشد تا همۀ استباه‌ها و حسرت‌های گذشته‌اش را فراموش کند. جایی که آدم‌ها در آن خیلی راحت خودشان را به فراموشی می‌زنند و اجازه می‌دهند کسی که بدترین ضربه‌ها را بهشان زده، با حماقت کودکانه‌ای برایشان دروغ‌های قشنگ از گذشته ببافد. جایی که آدم‌ها وقتی می‌خواهند کسی که بدترین آسیب‌ها را بهشان زده از خانه‌شان پرت کنند بیرون، «کچل» صدایش می‌زنند. همین‌قدر شیرین، همین‌قدر ساده.
جنگل پرتقال جایی‌ست که اگر هر کدام از ما می‌توانستیم توی آن زندگی کنیم، خیلی زودتر موهای کم‌پشت‌مان را با تیغ می‌زدیم و می‌پذیرفتیم که هرچه نخ رویا رِشته بودیم، پنبه شده و حالا باید فکری به حال نزارمان بکنیم، سنگ‌ها را از وسط جاده برداریم و از همان راهی که دوستش داریم برویم.

از آن فیلم‌هایی بود که اصلا نفهمیدم چطور تمام شد، همۀ مدت سوار یک پاترول قدیمی بودم و در هوای ابری و بارانی به سمت شمال می‌راندم، درحالیکه ویگن می‌خواند: «دیگر ای آسمان آبی! خسته ام زین جست‌وجو ها، یاد من کن هرکجا دیدی آن عروس آرزو را.»

پ.ن: برای اولین بار توی عمرم خدا را شکر کردم که توی دانشگاه از این دست حواشی نداشته‌ام. مثل مریم مقدس سرم را پایین انداخته‌ام، رفته‌ام سر کلاس و برگشته‌ام. این خودش دستاورد خوبی است :)

بخشش از بزرگان است!

چرا همه از خدا می‌خواهند ببخشدشان؟ چرا هیچ‌کس وسط این جماعت مجلس‌گرم‌کن نعره نمی‌زند: "خدا! خدا! من بخشیدمت. بخشیدمت که آوردی‌ام وسط جهنم دنیا، که هرچه بلا دلت خواست سرم آوردی، که نشستی از آن بالا آتش گرفتنم را نگاه کردی که دست دراز نکردی مرا مثل ابراهیم بکشی بیرون از آن آتش‌ها." چرا هیچ کس وسط این صدای هق‌هق گریه نمی‌فهمد ما گناهی نکرده‌ایم، ما گیر افتاده‌ایم وسط باتلاق، ما فقط داریم دست‌وپا می‌زنیم؟ نکند آن مردی که دارد مثل بچه‌ها گریه می‌کند، دلش برای خدا سوخته؟ یا برای خودش که تنها افتاده وسط این جنگ نابرابر و تازه گناهکار و اهل جهنم هم هست.
من می‌خواهم امشب خدا را ببخشم. خیلی از ما هیچ‌وقت دلمان را با او صاف نمی‌کنیم. کینه داریم از او که دستمان را ول کرده مثل کودکی وسط شلوغی بازار و از همان دور ها ایستاده و نگاهمان کرده. ما خدا را نمی‌بخشیم و با همان کینه‌های قدیمی باز وقت بدبختی‌ها که دیگر چاره‌ای نداریم، دور و برمان را نگاه می‌کنیم و با اکراه راه می‌افتیم سمت آغوشش. بیخود نیست دعایمان هیچ وقت مستجاب نمی‌شود، کینه داریم، ایمان نداریم.
امشب قبل از اینکه زاری کنید، زمین و آسمان را به هم بدوزید که خدا توبه‌تان را بپذیرد، با خودتان خلوت کنید و تلاش کنید که اول خدا را ببخشید و بعد خودتان را، بابت هر اشتباهی که مرتکب شده‌اید، هر گندی که زده‌اید. اول به خدا حق بدهید بابت رها کردن‌تان در سخت‌ترین روزها و بعد به خودتان بابت چنگ انداختن به هرچیزی وسط کثافت آن روزها.
بیایید این شب‌ها خودمان را ببخشیم، آدم‌ها را ببخشیم، خدا را ببخشیم، کمتر فریاد بزنیم و زیر بلندگو ننشینیم...

پ.ن: خدای بخشاینده! ما بخشیدن را یاد گرفتیم، حالا دیگر لایق‌ بخشایشیم... :)

خستگیِ جان‌کاهِ من

امشب بعد از چندین روز بی‌خوابی، بدون اینکه عذاب بکشم و ساعت‌ها از این پهلو به آن پهلو بچرخم، بعد از افطار یک گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم و نمی‌دانم چه شد که خواب من را با خودش برد، خوابیدم و خوابِ روزهای خوب را دیدم. روزهایی که هیچ‌وقت نیامده بودند، قبل از این خواب می‌دیدم ایستاده‌ام جلوی آینه و زل می‌زنم به ابروهایم که ریخته‌اند، یا خواب می‌دیدم کسی از پشت توی قلبم خنجر فرو می‌کند و هم آنکه خنجر می‌زند من هستم، هم آنکه کشته می‌شود، هم آنکه همه چیز را تماشا می‌کند.

امشب اما خبری از آن کابوس‌ها نبود‌. معلق بودم در فضای تاریک گرمی که تمامی نداشت. مادرم آمد صدایم بزند، دست گذاشت روی شانه‌ام. تکانم داد. انگار واقعا مرده بودم، احساسش کردم مرگ را که مثل پارچه‌ی مشکی زخیمی افتاده بود روی همه‌ی تنم. آرزو کردم همین‌طور که چشم‌هایم بسته هستند، بمیرم و بتوانم همه چیز را از بالا ببینم. ببینم که زنی، شانه‌های ظریف و کم‌رمق دختر غمگین مچاله‌شده در خود را تکان می‌دهد، دختر بیدار نمی‌شود، زن باز هم صدایش می‌زند، شانه‌ها زیر دستش می‌لرزند، بی‌حس‌اند و ضعیف. انگار دختر مرده باشد. فکر نکنید زن قرار است جیغ بزند یا با نگرانی سر بگذارد روی قلب دختر و ضربان قلبش را گوش بدهد، زن قرار است چراغ‌ها را خاموش کند و در سکوت شرم‌آوری از اتاق بزند بیرون.

امروز بعد از مدت‌ها آنطور که آرزویش را داشتم خوابیدم. خوابیدم و هنوز از همه چیز خسته‌ام. هنوز دلم می‌خواهد دست کنم ته حلقم و هر چه هستم را بالا بیاورم، از این دعاهایی که مردم می‌خوانند هم دیگر خسته شده‌ام، از صدای مردی که یک ساعت است باسماجت دارد خدا را التماس می‌کند او را از آتش جهنم نجات بدهد، متنفرم. هرچه امید داشته‌ام ناامید شده، کاش جایی را داشتم که بروم و برای همیشه گورم را گم کنم. کِی می‌خواهم به نفرت‌انگیز بودنِ این زندگی عادت کنم؟ کِی می‌خواهم هر چه هست را بپذیرم و انقدر دست‌وپا نزنم؟ چرا نمی‌توانم مثل مادرم بی‌خیال و بی‌تفاوت باشم؟ پس کِی می‌خواهم دخترِ خوبی شوم؟ خسته‌ام...

هرس

«هرس» را آورده بودم توی تعطیلات بخوانم. دیشب باز خوابم نبرد. گفتم دو صفحه بخوانم پلکم سنگین شود. تا همین حالا من را با خودشان کشاندند. آن زن‌ها... آن زن‌های سیاه‌پوشِ قدبلند. آن زن‌هایی که غصه شبیه‌شان کرده به نخل‌ها، نخل‌های مردۀ بی‌سر. هنوز هم دارم اشک می‌ریزم برای آن زن‌ها. زن‌هایی که کیلومترها از شهر دور می‌شوند، می‌روند توی دل یک جزیرۀ ویران، دردهای مشترک‌شان را پیدا میکنند و دور هم برای غصه‌هایشان زندگی میکنند. باور کنید زن‌ها اصلا آمده‌اند که زندگی ببخشند. زن‌ها زندگی می‌بخشند حتی اگر خودشان را رد پنج انگشت خونی روی دیوار بکشد. روح زن‌ها می‌میرد وقتی جهان اطرافشان رنگ مرگ بگیرد؛ اما به من اعتماد کنید! اگر یک روزی خواستید آن جهان نیم‌سوخته که شبیه اسکلت‌های مرده‌ای از خاک بیرون آمده است، دوباره زنده شود باید دست ببرید به دامن سیاه و بلند زن‌ها. همان‌هایی که مرده بودند. همان‌هایی که دنیای مردانۀ خودتان کشته بودشان. زن‌ها را هرقدر هم که بکُشید، هر قدر که آوار خانۀشان را نشان دهید و مجبورشان کنید با خون سرانگشت‌هایشان دیوار بین پذیرایی و آشپرخانه را بکِشند، باز هم می‌روند برای خودشان خانه‌ای می‌سازند در جزیره‌ای بکر، دور از دنیای جنگ‌زدۀ شما، خانه‌ای که پرده‌های سفید گلدوزی شده دارد و از در و دیوارش سبزیِ گیاه بالا می‌رود،خانه‌ای که بوی تمیزی می‌دهد، بوی زن.

راستش... من هم باید بروم پیش آن‌ها. میخواهم بروم برای بچه‌هایم گریه کنم. همۀ بچه‌هایی که در جنگ پریده‌اند توی بغلم و خون غلیظ‌شان مشتم را پر کرده. من باید بروم پیش آن‌ها. کنارشان عزاداری کنم. برای همۀ بچه‌های ندیده‌ام که هر روز قربانی یک جنگ می‌شوند. میخواهم بروم برای خانه‌های ویران‌شد‌ام گریه کنم. خانه‌های ویرانم که روی تمام اسباب‌واثاثیه‌شان را پوشانده بودم تا خاک نگیرد. باور کنید من هزارهزار خانه دارم سرتاسر این دنیا و هر روز در بیرحمیِ خونینِ جنگی، تک‌تک‌شان ویران می‌شوند. من زنم، مرگ را زیر پوستم احساس میکنم. همامنطور که زندگی را.

پ.ن: دوباره می‌خوانمش، دوباره...

نادر_ سیمین

من شب‌ها خوابم نمی‌برد. روزها هم. در بی‌خوابی‌ها که بی‌اعصاب می‌شوم، فیلم می‌بینم. دیروز بعد از اینکه «جدایی نادر از سیمین» را دیدم، آمدم اینجا درموردش بنویسم، دیدم دارم فحش میدهم. فحش‌هایم را توی دفترچه یادداشت گوشی‌ام نوشتم که از یادم نروند و حالا برگشته‌ام برای حرف زدن درمورد فیلمی که درست از همان لحظۀ اول، چشمم را به صفحۀ لپ‌تاپ خیره کرد:

همه چیز از دادگاه شروع می‌شود. سیمین می‌خواهد از نادر جدا شود و در پایان هم نادر موافقت می‌کند و از سیمین جدا می‌شود! در تمام لحظات من احساس می‌کردم که چقدر حضور مردها اصالت بیشتری دارد. قاضیِ دادگاه به نفعِ مردها حکم میداد. زن‌ها را با شک‌وتردید نگاه میکرد. دقیق‌تر که شدم، دیدم خود اصغر فرهادی هم توی تیم مردهاست. انگار همه جا در برابر سیمین حق با نادر است. نادر پدرِ خوب است، صاحب‌کار منصف است، پسر خوب است، یک شاکیِ محترم و متشخص دادگاه است، حتی یک ایرانی وطن‌دوست است. اصلا شما سرتاسر داستان را نگاه کنید: این مردهای بدبخت هستند که هزار تا بلا سرشان می‌آید به خاطر زن‌ها. اگر سیمین نمی‌رفت، خدمتکار به خانه‌اش نمی‌آمد و اگر آن زن پنهانکاری نمی‌کرد، آن همه ماجرا اتفاق نمی‌افتاد. اصلا انگار این زن‌ها هستند که یک‌تنه دادگاههای این مملکت را پر می‌کنند و کافی است یک دسیسه کنند تا همه چیز را فیصله دهند. زن‌ها که یا از این طرف بام می‌افتند، برای خودشان شخصیت مستقل دست‌وپا می‌کنند و یادشان می‌رود مادر اند یا از آن طرف می‌افتند، یک چادر می‌کشند روی صورتشان و با شکمِ پیش سنگ شوهرشان را به سینه می‌زنند.
من از همان اول، صورتِ رنگ‌پریدۀ ساره‌بیات را که دیدم، فهمیدم او از دل تاریخ آمده. او آمده زردی چهرۀ زن ایرانی را روی پردۀ سینما ترسیم کند. آمده با چشم‌های مستاصل و ناامیدش در سکانس‌های دادگاه، به ما یادآوری کند که چقدر شکست خورده‌ایم در برابر قانون و چقدر شکست خواهیم خورد. شکست خورده‌ایم از قانون، دین، اخلاق، عرف، جامعه، خانواده. شکست خورده‌ایم جلوی چشم دخترهایمان، از خودمان.

تمام لحظه‌هایی که داشتم وسط تعلیق داستان شنا می‌کردم به خودم می‌گفتم:« این فیلمِ اصغر فرهادی‌ است. از نصفه‌نیمه ماندنش تعجب نکن!» اما پایان داستان خیلی بیشتر از آن که فکرش را می‌کردم بسته شد. ما با گره‌های هیجان‌انگیز داستانی سرگرم شدیم تا اینکه نادر اجازه داد سیمین از او جدا شود. آن‌ها توی راهروی دادگاه ایستادند و درحالیکه فقط یک درِ شیشه‌ای بین‌شان وجود داشت، هر کدام به گوشه‌ای از راهرو خیره شدند و باور می‌کنید؟ من آخر تیتراژ، تا آنجا که اسم مسئول فنی جلوی چشمم آمد، منتظر بودم که یک نفر یک سر بچرخاند. اصلا یکی بلند شود از جایش و برود سمت در...

و در آخر: نفرت‌انگیزند مردهایی که اجازه می‌دهند بروید. نفرت‌انگیزند؛ حتی اگر پیمان معادی باشند.

طعمِ گیلاس

امشب «طعم گیلاس» را دیدم. راستش فیلم می‌بینم که زمان زودتر بگذرد؛ اما این از آن فیلم‌هایی بود که گذشتن تک‌تک دقیقه‌ها را به رویت می‌آورد. اگر عاشق فیلم‌های شاعرانۀ نمادین نبودم، حتما نیمه‌کاره رهایش می‌کردم... آقای بدیعی تصمیم گرفته بود خودکشی کند و به نظر من اگر مرد عمل بود، به سادگی در چشم به هم زدنی این کار را میکرد؛ اما او تصمیم گرفته بود توی بیابان پای یک درخت قبر بکند، شب هزار تا قرص بخورد، برود توی آن قبر بخوابد و از کسی بخواهد که صبح بیاید خاک بریزد رویش. ایدۀ جالبی بود. اینکه لاشۀ پوسیده‌ات به ریشه‌های زندۀ یک درخت تنومند پیوند بخورد.

آقای بدیعی که حتی اسم کوچکش را هم به ما نگفت، تمام مدت توی بیابان میگشت تا یک نفر را پیدا کند که خاک بریزد روی تنش. چند نفر را هم سوار ماشینش کرد. من فکر میکنم او فقط میخواست از خسته شدنش برای یک نفر حرف بزند. او از تنهایی خسته بود، چیزی از زندگی‌اش نگفت. اما من زخمی توی چشم‌هایش دیدم که مطمئنم ناشی از تنهایی بزرگی شبیه غربت بود.
در آخر یک پیرمرد سوار ماشین آقای بدیعی شد و قبول کرد این کار را بکند. پیرمرد گفت که خودش هم قبلا میخواسته خودکشی کند؛ اما به خاطر یک توت خودش را نکشته. به خاطر طعم یک توت. بعد همانطور که ماشین آقای بدیعی از بیابان دور میشد و ساختمان‌های بلندو کوتاه خودشان را نشان می‌دادند، پیرمرد گفت: «به خاطر تماشای طلوع و غروبِ خورشید، به خاطر طعم یک گیلاس نمیخوای به زندگی ادامه بدی؟» و ناگهان تردید آقای بدیعی شروع شد. نمی‌دانم خودش قبلا به این چیزها فکر نکرده بود؟ به طعم پاستیل و لواشک و شکلات تلخ؟ اصلا آقای بدیعی چطور به آن سن‌وسال رسیده بود اگر لذت نوشیدن یک استکان چای را درک نکرده بود یا نفهمیده بود قدم زدن زیر باران چه کیفی می‌دهد. چطور توانسته بود خودش را تا آن سن‌وسال متقاعد کند برای ادامه دادن وقتی نفهمیده بود زنده ماندن نمی‌تواند دلیلی بیشتر از خوردن آش توی یک روز برفی داشته باشد.
با این حال من نقطۀ پایانی فیلم را خیلی دوست داشتم. در نیمه‌شبی تاریک، درحالیکه باران دیوانه‌وار می‌بارید، یک مرد غمگین و مردد به سمت درختی در بیابان رفت، توی قبر دراز کشید و همانطور که دانه‌های خیسِ باران مستقیم می‌افتادند توی چشم‌هاش، تلاش کرد که بخوابد. آن هم روی خاک و همه چیز نیمه‌کاره تمام شد. اگر جای عباس کیارستمی بودم، شخصیتم را قربانی این کلیشه‌ها درمورد زندگی نمی‌کردم. پایان فیلم را درست‌وحسابی می‌بستم و اجازه میدادم مرد ناامیدی که با موهای جوگندمی، کنار ریشه‌های یک درخت در قعر زمین خوابیده و باران را تماشا می‌کند، آرام و باشکوه چشم‌های خسته‌اش را برای همیشه ببندد و بمیرد.

خانه به دوش

سارا از همان اول همراهم بود. او هم‌اتاقیِ من است که روان‌شناسی می‌خواند. تمام مدت درست مثل یک مشاور کمکم می‌کرد. وارد اتاق می‌شد و می‌گفت: «خانومی که تازه کات کرده حالش چطوره؟» من با خنده جواب می‌دادم: «بهتر از این نمیشم.» سر تکان میداد و میگفت: «پس هنوز تو مرحلۀ انکاری. به پذیرش نرسیدی.» بعد یک شکلات از جیبش در می‌آورد و می‌گفت: «برای اونایی خریدم که کات کردن. خریدم که ناراحت نباشن» من با خوشحالی جیغ می‌زدم، شکلات را از دستش می‌گرفتم و می‌گفتم: «من ناراحت نیستم.»
یک روز دستم را گرفت، نشاند توی بالکن و گفت: «میخوام یه کار بی‌رحمانه کنم که زارزار گریه کنی» و بعد همانطور که آهنگ «خداحافظی» از محمد اصفهانی را پلی می‌کرد گفت: «تا براش گریه نکنی، باورت نمیشه همه چی تموم شده.» آن روز من همراه محمد اصفهانی می‌خواندم: «خداحافظ ای همنشین همیشه» و قاه‌قاه می‌خندیدم. آنقدر خندیدم که نفسم بند آمده بود. حتی یادم است، سرم را از پنجره بیرون بردم و همانطور که توی هوا دست تکان می‌دادم، با خوشحالی داد زدم: «خداحافظ...» سارا پشت سرم داد زد: «خداحافظ»
چند شب بعد رفتیم به پارکی همراه نزدیکی‌ها. همانطور که نم‌نم باران می‌بارید روی سرمان یک ویدئو ضبط کرد. توی ویدئو سارا می‌گوید: «خب! هوا هوای دونفره‌ست و ما اینجا یه خانومی رو داریم که تازه کات کرده!» بعد من با صدای بلند می‌خندم و برای دوربین دست تکان می‌دهم. صدای قشنگی دارد. می‌گوید: الان وقتشه که بخونیم «تو ماهی و من ماهی این برکۀ کاشی. اندوه بزرگی‌ست زمانیکه نباشی.» صدای خندۀ من بلند می‌شود. سارا با تعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید: «الان باید ناراحت باشی آجی!» من وسط خنده‌هام می‌گویم:«وااا مگه شوهرم مرده؟ » سارا می‌خندد و می‌گوید: «من این چیزا حالیم نیس. باید عر بزنی!» بعد صدای عرعرِ من می‌آید، سارا همانطور که از کلافگی سر تکان می‌دهد، دوربین را به صورتش نزدیک می‌کند و تمام.
امروز همین که پیام دادم: «آجی من یه کاری کردم.» فوری شصتش خبردار شد و برایم یک عالمه ویس فرستاد. گفت: «نباید خودت رو سرزنش کنی؛ ولی کاری که کردی مثل اینه که وقتی یه خونه رو برای همیشه ترک کردی، دوباره برگردی بهش، زنگ رو بزنی و در بری!» من برایش نوشتم: «فکر کن یه روز از خواب بیدار میشی و می‌بینی کسی که خودش تو رو به خونه‌اش دعوت کرده، همه چیز رو رها کرده و رفته. تو هم مجبور میشی وسیله‌هات رو جمع کنی و بری. تو باورت میشه همه چیز تموم شده؟ آخه مگه میشه بدون خداحافظی از یه خونه برای همیشه رفت؟ » بعد برایش نوشتم: «من مطمئنم که دیگه هیچ‌وقت نمیخوام برگردم به اون خونه. فقط رفتم که خداحافظی کنم. رفتم که باورم بشه...» همان موقع یادم آمد خیلی قبل‌تر از من یک نفر همه چیز را با سه جمله تمام کرده. من باور نکرده‌ام . سارا نوشت: غصه نخور! دوباره برمی‌گردیم خوابگاه، ازش خدافظی می‌کنیم...