لاکپشت بااحساس
توی این مدت انقدر آدمها توی تهران فرسودهام کردند که آخر هفته دو تا پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض کردم و برگشتم خانه. حالا که دیگر استراحتم تمام شده و دارم برمیگردم، یادم آمد دو سال پیش، از خانه پناه برده بودم به تهران و حالا... درست است که حسابی بیپناه شدهام و سیلی واقعیت دارد چپوراست میخورد توی صورتم؛ اما انگار بالاخره یاد گرفتهام که خانهی آدم اینجاست. همین جا در قفسهی سینهاش. تا وقتی خودت را داری، هرجا که بروی توی خانه هستی. من یاد گرفتهام که خانهام را مثل لاکپشتها توی تن خودم نگه دارم. هروقت حالم بد بود، چشمهام را ببندم و سرم را ببرم توی لاک خودم. هرجا هم که بیشتر خوش بگذرد میروم. حتی اگر بیابان باشد، اصلا طویله باشد...
وقتی به خانه برگشتم، یک چیز مهم دیگر را هم فهمیدم. باارزشترین چیزی که بعد از رفتن از آن خانه دوبار به دستش آورده بودم، شادی کوچکم بود. من از همهی آدمهای آن خانه شادتر بودم. با اینکه با هماتاقیهایم دعوا کرده بودم، با اینکه توی این دوسال گندی نبوده که نزده باشم به زندگیام، با اینکه تا دلتان بخواهد دورههای افسردگی را پشت سر گذاشتهام؛ اما باور کنید آن جا فهمیدم من درست مثل فرشته شادی و سرخوشی بیدلیلی پیدا کردهام که هیچ کدام از آدمهای آن خانه ندارندش. همه در افسردگی خاموشی زندگی خودشان را ساختهاند و منتظر یک فرصتاند که از آن خانه جیم شوند.
فقط من و فرشته بودیم که سه روز تمام باهم خواندیم: قدوبالای تو رعنا رو بنازم... و همراهش چرخیدیم و رقصیدیم. فقط من و فرشته وقتی میخواستیم سر سفره بیاییم، بشکن میزدیم و میدویدیم. انگار باقی آدمهای خاکستری، در حاشیهی یک عکس رنگی، بیدلیل توی کادر افتادهاند. باقی آدمها بیمیل به غذا، بیمیل به مفهوم مزخرفی به اسم خانواده و حتی بیمیل به خودشان، چند قاشق غذا میخوردند و میرفتند. وقتی میخواستم خداحافظی کنم، با فرشته دست هم را گرفته بودیم و درحالیکه تانگو میرقصیدیم، برایش خواندم: دختری داریم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره... مادرم از پشت سر چشمک میزد که بیا برویم. انگار میخواست بگوید: "زودتر گورت را گم کن، داری تربیت دینیام را بیفایده میکنی. داری خانهی آرام و بیصدایم را به هم میریزی. داری مجسمههای درون گرا و خجالتی که ساختهام را میشکنی. برگرد همان جا که بودی. توی خانهی من هیچ صدای بلندی نمیآید. حتی قهقهِ خنده، حتی هقهقِ گریه. من احساس را توی خانهام کشتهام، همانطور که توی وجود خودم."
پ.ن: خدا به خیر بگذراند خوابگاه را...