قسمت بیست و چهارم
دو معتقديم که بايد نهايت استفاده را از اين تعطيلات بکنيم .
اخرين روز کاريمونو تموم کرديم و براي رفتن به خونه پيش فرهاد رفتم ،با لبخندي
گفت:خسته نباشي خانمم ،يه خبر خوب برات دارم،در حالي که کنارش مينشستم تا
اونم اماده بشه براي رفتن ،گفتم چه خبري؟خوش خبر باشي،گفت:اقاي سعيدي ما رو
برا تعطيلات به شمال دعوت کرده ،اونجا ويلا داره ،خودشم ميخواد بره اونجا،با
اخم گفتم:اهان........ميخواد اونجا هم کسي باشه تا بتونه بهش کم محلي کنه و زير دست
داشته باشه،من که نميام اگه تو دوس داري ميتوني بري،فرهاد با لبخندي گفت:پا شو
سيما خانم بهتره بريم تو راه باهم حر ف ميزنيم،نميدونم اين بد بخت چه بدي در حق
تو کرده که اين قدر باهاش بدي؟؟؟؟با بي حوصلگي گفتم:نميدونم ازش خوشم
نمياد ،فرهاد گفت:بين سيما جان ،اون با همه خانمها مشکل داره،تنها باتوکه
نيست،اخلاقش اينه،اصلا معني نداره تو بخواي بخاطر اخلاقي که داره باهاش لج
کني و تعطيلاتمونو خراب کني ،در ضمن اون که همش نميخواد ور دل ما باشه،
اونجا هر وقت هر جايي که خواستيم ميتونيم بر يم،در ضمن برا شناخت بيشتر
همديگه اين سفر لازمه،اگه اجازه بدي من موافقتمونو بهش بگم،با در ماندگي گفتم:من
هنوز قانع نشدم اما چون تو ميخواي و اين برا من خيلي مهمه اشکالي نداره ،من با
تو هر جايي ميام حتي خونه اقاي سعيدي ،در حالي که هر دو ميخنديديم فرهاد
گفت:لطف ميکني عزيزم شرمنده کردي،پس فردا ميريم شمال ........................
فرهاد بلافاصله زنگ زد تا به اقاي سعيدي بگه که موافق هستيم،اما اقاي سعيدي
خونه نبودند،براش پيغام گذاشتيم که موافقيم،شب به خونه خانواده من و فرهاد رفتيم
و با تبريک پيشاپيش عيد ازشون خداحافظي کرديم ،وقتي رسيديم خونه خيلي دير شده
بود ، تلفن داشت زنگ ميزد ،با عجله رفتم و گوشي رو برداشتم ،گفتم بله بفرماييد،
صداشو از چند فرسخي ميتونستم تشخيص بدم،گفت:خانم رحيمي اتفاقي افتاده؟چرا
نفس نفس ميزنيد؟ با بي توجهي به سوالش گفتم:ببخشيد شما؟گفت:اقاي معتمدي
هستند؟از اين که نميخواست خودشو معرفي کنه لجم گرفته بودگفتم:اگه ممکنه شما
خودتونو معرفي بفرماييد تا من بهشون اطلاع بدم،گفت:من سعيدي هستم ،با لحني
که يعني تازه شناختمتون گفتم:بخشيد اقاي سعيدي نشناختمتون،الان فرهاد رو صداش
ميکنم،گفت:باور کنم که شما بعد از اين همه مدت که هر روز داريد صداي منو پشت
تلفن ميشنويد بازم منو نشناختيد؟نميدونستم چه جوابي بايد بهش بدم ،با اومدن فرهاد
خداحافظي کردم بدون جواب دادن به سوالش گوشي رو به فرهاد دادم،از اينکه
مچمو گرفته بود و به لجبازيم پي برده بود خيلي نارحت بودم.
فرهاد وقتي که گوشي رو گذاشت گفت:بفرما سيما خانم،اقاي سعيدي گفتن برا اينکه
مزاحم ما نشن راه رو با ما نميان و توي ويلاشون منتظر ما هستن،با قيافه حق به
جانبي گفتم:خب که چي؟با لبخندي بر لب گفت:که هيچي ،که پا شو وسايلتو اماد ه کن
خانمم،در ضمن اخمو نباش که اصلا بهت نمياد،و اونجوري اصلا دوست ندارم،
وقتي نگاه منو ديدو اينکه خندم گرفته از طرز حرف زدنش ،بهم نزديک شد و در
حالي که بغلم ميکرد گفت:من عاشق لبخنداتم سيماي من، اينا رو از من دريغ نکن
باشه ؟در حالي که در مقابل حرفاش و ابراز محبتش هميشه تسليم بودم گفتم:چشم...................................
صبح زود حرکت کرديم ،نيمه هاي راه خوابم برده بود اما با استشمام هواي مطبوع
بهاري شمال بيدار شدم،فر هاد با نگاهي به من و نوازش صورتم گفت:خوب خوابيدي
خانمم ،با بوسه اي بردستش و تکاني به خود گفتم:اره ممنون ،اما مثل اينکه زياد
خوابيدم،برا چي بيدارم نکردي ؟گفت؟:تو وقتي خواب هستي هم مصاحب خوبي برام
هستي و من اصلا احساس تنهايي نميکنم،نگاه کردن به تو و ديدنت در کنار خودم
بهم ارامش ميده عزيزم ،در حالي که حرفاش به روح و جسمم ارامش ميداد از
بودن در کنار او و اينکه براي هميشه ميتونستم در کنار خودم داشته باشمش ،احساس
ميکردم خوشبخت ترين انسان روي زمين هستم و به بودن اودرکنارم ميباليدم.....
خدايا يعني همه عاشقا عشقشونو مثل من دوست دارن...........
بازي سرنوشت
هيچ وقت به هيچ عاشقي رحم نکرده و نخواهد کرد
سرنوشتها
رقم زده شده اند و ما فقط بازيگران نقشهاي ان هستيم
براستي
که سرنوشت چه بازيها که نميکند با ما