دنبال یک اتفاق میگردم که ذره ای جراحت روحم را روانم را التیام ببخشد مثل سربازی که تکه پارچه ای خونریزی اش را بند می آورد تا اندکی دیگر بجنگد تا کمی فقط شاید یک یا دو دقیقه بیشتر دوام بیاورد و بعد...

این روز ها به حد اعلایی از وخامت رسیده روحیه ام داغون است قرص ها و هیچ چیز نه اخلاق مهربانانه تصنعی خانواده بیچاره ام و نه امید های واهی کمترین اثری ندارند . از نظر جسمی بی نهایت ضعیف شده ام . وز وز گوش امانم را بریده .... بی نهایت پیر و شکسته و غمگین شده ام. نمی دانم باین وضعیت میشود چند روز و یا چند ساعت.........

یکی از اون پارسالیا که الان به ذهنم رسید شایدم پیرار سال

پسری از سر اسهال!

ساده      عاشق شد و رفت پی "عهد" و "عیال"

عاشقی که "یبوست داشت"

ترهاتی را که با هزار جان کندن!

از توی سوراخی تنگ ذهنش میتراوانید!

روی دیوار مستراح عمومی نوشت و

                                                   "شاعر شد"

یادی از "صداقت"

... برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند.فقط میترسم که فردا بمیرم و خودم را نشناخته باشم. زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد، و فهمیدم تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفته ام که بنویسم فقط برای این است که خودم را به سایه ام معرفی بکنم- سایه ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هرچه تمام تر میبلعد-

صادق هدایت-بوف کور

در باب کنکور

چون خال سیاه لب تست کنکوری تو

قبل اینکه ادامه شو بنویسم این شعر مال پارساله که خب فعلن تا الان که هستیم همون احوال بر ما مستولیست و کلن انگار روزهای مان راشب یکی می آید از روی آنچه "بر ما رفت"  دیکته میکند توی دفتر چه ی سرنوشتمان که خدا میداند دست کدام یک از اشرارالله افتاده. گور پدرش مهم نیست ادامه شعر:

خود را بنما چرا ز من دوری تو

هرخانه نشان دادی و من زدم "باطل" بود

آنهمه درس که خواندم همه بی حاصل بود

لااقل لطف کن و زغم شادم کن

شهریه میدهم و راهی آزادم کن

پارسال این وقتا یه جور شوخ طبعی دلقک مابانه لوس داشتم که فکر میکردم طنزه الان که میخونم میبینم نه گوه زیادی خوردم. امسال که روز اولش تا سیزده بدر و تا اکنون اکنون مریض و قرص اعصاب و شب نخابیدن ها و کابوس دیدن ها و دیگه  طبعن باید رمقی نباشد اما کوچولوی درونم همچنان لبخند معصومانه بر لب گوشه کتم رو گرفته و پاشو به زمین میکوبه که من از این زندگی کوفتی هنوز خوشم میاد به تو چه!

 

یکی دو چندی بود که فیس بوکمان را معلق فرموده بودیم و کلن از چشممان افتاده بود بدان سببی که اعتقاد ملوکانه مان بر این بود که فضایش لمپنی است و لاس زدن و اینها که به مزاج کنونی ما سازش کوک نیست و  بیشتر به فاحشه خانه میمانست که شوقش از همان عنفوان جوانی باما نبود.نهایت گذاشتیمش کنار لعنت الله فی گور امواتهم اجمعین.

بیشتر گلویمان نزد بلاگفا گیر بود که لاجرم چون از آن سال که تیر نگاهی از کمند ابروان نازنینی جهید و بر قلب مجروحمان نشتری زد که سوراخش به لایه اوزون گفته بود زکی! تورم سینه مان خوابیده بود و دیگر  همین بلاگفا هم که  چند صباحی مجال اقاریر گنده گوزانه مان شده بود نیز محلی از اعراب نداشته و ان را هم تخته کردیم والله خیر الستارین.

تا اینکه در تواتر دهر دون پرور و چرخ چپ گرد روزیمان افتاد توی همان کاسه چه کنم چه کنم و دوباره همان زخم های کهنه که روحمان را در انزوا گائیده بود سر باز کرده و آدم که دردش بیاید مجال اه لاجرم است و آن اقاریر هم که آبی برای رفع  خماری این روح منقبض گرم نکرد دوباره امدیم سمت قلم و زبانمان را غلاف کردیم که: دردم نوشته به زه گفتنش پیش طبیبان مدعی.

فیس بوکمان هم که راه افتاد رفتیم از جمع اقربا عده کثیری را جارو کردیم که در شئن وجود نازنیمان بشود که از قدیم پدرانمان به نیکی اشتارت کردند که " مسجد جای گوزیدن نمیباشد"  حالا در این بحبحه اثبات وجود عنبر گونمان این چه موشی بود که به انبار گندممان افتاد خداوند خوش حکیم است لابد حکمتی دارد که ما بنده ی بی مقدار از درک ان عاجیزیم  لاکن به همانجایمان که همه ی نداشته های روزگارمان را حواله میکنیم .که خداوند خودش عالم است به غیب .

و این ها را نوشتم بدان سببی که فردای قیامت رو سیاه صجرای محشرش نباشم . از شما چه پنهان وعده کردیم همین بهار پیش رو حساب هفت و هشتمان را کرده و دنیا را به اهلش بسپاریم و خلاص . که این کهنه مستراح هزار اورنگ دلفریب به قدر گوزیدنی زخم دل مجروحمان را  دوا نکرد.

 

 

چرا تنها باشیم؟

آدمهایی که بعد از سالها چیزهایی از اراجیفت توی ذهنشان مانده "چرا تنها هستم؟" آن قدیمها را توی فکر که میکاوی حس میکنی که آقدر که الان باید وررر بزنی و ترهات قاب بگیری  که هیچ وقت دیگری .

اصولش هم کلن یادمان رفته بس که توی این چند سال توی روئیای کودکانه بازی کردن و آگاهانه غرق در لذت بازیچه ی کوکانه دیگری  شدن گرفتار بودیم که اصلن اقرار به خودمان را هم گذاشتیم کنار  .

"خودمان" مثل یک بز کوهی که بر سیغ صخره ای دور از فکر رو به نشیب سوگوار دشت  خاموش و در سکون انتظار میکشد . نه برای آنچه که سر خواهد رسید نه حتی برای اندوهی که سر خواهد آمد .بخاطر ذات انتظار و شاید خو گرفتن : زندگی انتظار بی پایان بی سرانجامیست که چون بادی سیاه و مرگ آسا بر فرود ی دشتهای گم در هلهله ی دیگران گذشته و در ستیغ تنهایی بشر سکون میگیرد. نوشتنی است آنچه نگفتنیست و دارد هر کسی در هر زمانی کم و بیش لایئتلاتی برای نوشتن و آدم میخواهد سرش را بکوبد به دیوار وقتی میان آن همه بعد ی آنهمه سال کسی می آید که توی فکرش هنوز آن حرف های بی سرو ته زوزه میکشند. "دوستتان دارن هی...سادگان صبور....سادگان صبور....."

 

زندگی یعنی ها

یکیشون: امکان وقوع توهمی بزرگ ....کامله وبعدش وبعدش لم دادن و سیگار کشیدن بدون اینکه اون امکان بزرگ به خطر بیفته یا هر کار دیگه ...هر توهم بزگ بعد از وقوع نه توهم است و نه بزرگ. وصال مجنون ینی مش قاسم.