تخته سیاه
 

ایستاده ای

در رفتارفت روزگارِ غبار بر دوش

علامت روشنی ست

چشمهایت اما.

+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۷ساعت 0:7  توسط تخته سیاه  | 

 

پدرم سلام

از راه دور صورت ماهت را می بوسم. می دانم که حال تو از همه ی ما بهتر است.  اما ما را ملالی است به بزرگی نبودن ات...

زیاد از دلتنگی می شود گفت اما دلتنگی بی تویی، جنس اش یک جور دیگر است. از هر ناملایمی، ‌ناملایم تر ...

پدرم! 

فردا روز توست. می خواهی بدانی، هر روز، روز توست. از همان وقتی که خودم را شناختم... از همان سالهای کودکی که مداد پرچمی در دستهایم املاهای درست  و غلط می نوشت و تو پایشان را پاراف می کردی...  

وای که چقدر ذوق می کردم وقتی آن امضای رسمی ات را که خیلی هم قشنگ بود و من هیچ وقت نمی توانستم شبیه اش را بکشم ، پای کارنامه ی ثلث آخرم می گذاشتی. حس غرور عجیبی به من می داد. با آن امضای شکیل و رسمی، خودم را از همه ی همکلاسی هایم ، سرتر می دیدم ...

همیشه روز تو بود...

همان وقت ها که مرا با خودت به اداره می بردی و می نشاندی روی صندلی، و قند توی دلم آب می شد وقتی همکارهایت به من محبت می کردند و از من می پرسیدند کلاس چندمم... و من مثلا می گفتم "اولم میرم دوم !" و هیچ وقت رمز این جمله ی جادویی را نفهمیدم، که نه می خواست قبول کند کوچک است و نه می توانست از کلاس قبلی دل بکند...شاید هم یک نوع صداقت کودکانه ی مخفی در آن  بود که می خواست عین حقیقت را بگوید!!!  آنها هم آفرینی می گفتند و دست نوازش و لبخندی... بارها پیش می آمد که تو یک برگه دستم می دادی و برای آنکه به آنها نشان بدهی چه بچه ی بااستعدادی( ! ) داری، می گفتی از رویش برایشان بخوانم . و من در حالی که قلبم تند تند می زد و نفسم به شماره افتاده بود، از ترس اینکه مبادا اشتباه بخوانم آن نامه اداری سخت و سنگین را ، خدا خدا می کردم یک طوری بشود که تو این امتحان سخت و نفسگیر را از من نگیری؛ آن هم جلوی چشم آدمهای غریبه !!!

یا همان وقتها که برایم شعرهای قشنگ می ساختی و زمزمه می کردی... مرا "گل " صدا می زدی، چون وقتی زبان باز کرده بودم،  ظاهرا اولین کلمه ای که به زبان آورده بودم " گل " بود...

مرا " شیکپوش " و " شیرنوش"  صدا می زدی چون هم وزن اسمم بود و با آنها برایم ترانه هایی می ساختی "هم وزن زندگی"...  

و امروز زندگی ام چه بی وزن شده پدر ! بدون آن صدا ، بدون آن نت های اصیلی که از هر چه در عالم شنیده ام ، خوش طنین تر بود و هست...

روز و شب بدون تو انگار بی معنی بود پدر !   

مثل حالا نبودم که سالهاست ندیدنت را تاب آورده ام. می مردم اگر یک روز می رفتی ماموریت و نبودی . و با صدای زنگ در خانه انگار روح دوباره توی کالبدم برمی گشت. ساک ات را که باز می کردی تا ساعتها محو بودم. بیخودی اینور آنور می پریدم. سر جایم بند نبودم. چون تو آمده بودی...  

بی قرار نبودنت ، بی قرار بودنت ، بودم !

اما حالا را ببین! از ترس ترکیدن بغضم ، جرئت ندارم حتی عکسهایت را نگاه کنم. عکس جوانی ات جلوی چشمهایم روی قفسه است اما من نگاهم را از آن می دزدم... انگار یادم می آورد که برای همیشه ساک ات را بسته ای و رفته ای !

دلم امروز یک جور دیگر برایت تنگ است.  روزت مبارک بابای نازنینم !  

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۶ساعت 16:56  توسط تخته سیاه  | 

 

امروز حوالی ظهر داشتم از خیابانی می گذشتم. خیابانی طولانی که پیشتر هم بارها از آن گذشته بودم. از کنار دیوار نقاشی شده ای که ساختمان نسبتا قدیمی و بازسازی شده دبستان دخترانه ای را زینت می داد، در حال عبور بودم که ناگهان همهمه مبهم و دسته جمعی دختران خردسال حواسم را پرت خودش کرد... به پنجره های مسدود (!) مدرسه نگاه کردم. لحظه ای گوش خواباندم : " ... به قلب از هم پاشیده / شهید در خون غلتیده ...". 

قلبم انگار فشرده شد. تاب نیاوردم. قدم هایم را تند کردم تا هر چه زودتر از این مضحکه مظلومانه فاصله بگیرم. پیش چشمم ردیف ردیف دخترکان معصوم با مقنعه های کج و معوج را مجسم می کردم که دارند برای خودشیرینی و یا سبقت از همکلاسی ها، هر چه بلندتر فریاد می زنند:

"به قلب از هم پاشیده ..." 

وحشت کرده بودم. سرودی که سالها سال خواندیم و خواندند، حالا در نظرم زجرآورترین، ترسناک ترین و غم انگیزترین سرود عالم، می آمد. این کلمه ها از دهان گنجشککانی بیرون می ریخت که می بایست این روزهایشان را با شادمانه ترین ترانه ها رنگ آمیزی کنند؛ از نسیم بخوانند، باران را هجی کنند و روی نت عشق، زندگی را چهچهه بزنند...

 چه بر سر ما آمده ؟!  سهم خنده این بچه ها چرا باید از گلویشان، اینچنین خونین، فواره بزند ؟؟؟ گناه به گردن کیست؟! کودکانی که در این سن و سال باید از شادی و شور و نشاط لبریز باشند، دست بزنند و پای بکوبند و با بهترین نواها و دل انگیزترین ترانه ها برقصند و دستشان را به خورشید برسانند؛ در قعر تاریکی، مزه مرگ را در ترانه هایشان می چشند. 

وای بر ما ! وای بر تربیت کنندگان ما !  

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۵ساعت 19:41  توسط تخته سیاه  | 

  

بیا دخل زندگی را بیاوریم 

آن وقت 

فرار کنیم به دوردستهای ناشناخته 

آنجا که هیچکس 

برای سرمان  

جایزه تعیین نکند 

و همان جا 

بساط خوشبختی مان را پهن کنیم 

دور از چشم  

ماموران سد معبر! 

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۵ساعت 0:3  توسط تخته سیاه  | 

  

زیر سایه ات 

روی دست آفتاب مانده ام ! 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۵ساعت 15:50  توسط تخته سیاه  | 

 

گوشم زنگ می زند ؛

جهان 

جهان بی صدایی ست !

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۵ساعت 17:49  توسط تخته سیاه  | 

 

ما آدمهای عجیبی هستیم. عاشق کشف ناشناخته ها. سفر به دوردست های مبهم. جایی که فانوس دریایی که سهل است، حتی کرم شبتابی خرد هم راه نشانمان نمی دهد...اما ما دلیرانه بادبان برمی افرازیم و می زنیم به دلِ هر چه دریا و اقیانوس بی در و پیکر. که هر چه بی در و پیکرتر، انگار کیف اش بیشتر... دل و دیده می دهیم به طوفان بلا  و غوطه ور می شویم میان عکس ها و لبخندها ... دست اندازانه می رویم به سوی جزیره های متروک و خالی از سکنه، تا ببینیم و بشناسیم صاحب آن بطری «کمک خواهی» را که یک روز از سر تنهایی یا شاید تفریح، آن را در گوشه ای به آب انداخت... می رویم تا پیدایش کنیم؛ شاید گمشده مان همان باشد!

آدمهای عجیبی هستیم ما. عاشق گذر از هزارتوهای خیالی با همسفران خیالی... وقت و زمان نمی شناسیم در این سفر،  و دل دلمان است تا گاه و بیگاه هر زمان که فرصتی دست دهد و از هر جا، راهی شویم و با فشار دکمه ای و لمس صفحه ای، سرسختانه  همسو با بادهای موافق! در جهت جستن ساکنان جزایر سرگردانی، سوار بر امواج میان زمین و هوا، رهسپار ...

عجیب هستیم ما ... گاه بی اعتنا به ردپای هم قبیله ای، دود دلسوختگی مان را پیغام  می کنیم و می فرستیم به سایر قبایل... و می نشینیم روزها و روزها به انتظار دودی که بیاید از جایی و پیغامی در جواب...

سفید و سیاه و خاکستری ... هر که باشیم ...از هر نژاد و هر قبیله،  این روزها به آسانی در دسترسیم و قابل جستجو. دیگر خیلی وقت است که «چراغ شیخ» برای جستن «انسان» به کار نمی آید... مثل کلاه شعبده بازی است. یا گردونه قرعه با توپهای رنگ وارنگ . از توی کلاه شعبده باز می شود قورباغه را کبوتری سفید بیرون آورد و بوته خاری را دسته گلی ...گردونه قرعه را هم می توانی هر روز و هر روز بچرخانی و بچرخانی و یکی را هر بار برداری تا ببینی شانس این بار چقدر با تو یار بوده!

آدمهای عجیبی هستیم ما.  در تنهایی می نشینیم  و ساعتها با آدمهای عجیب تنهای دیگر طرحهای خیالی می ریزیم برای دوستی های خیالی... و دلمان خوش است به سلام ها و بوسه های خیالی... دنیایمان را لایک برداشته و دیگر هیچ یادمان نمی آید پیش از اختراع آن، چطور همدیگر را تایید می کردیم. چطور موافق هم بودیم. چطور از حرفهای هم خوشمان می آمد. و چطور به هم روی خوش نشان می دادیم ! بقیه حالات و احوالمان را هم داریم کم کم در این وانفسای مجاز از یاد می بریم و ککمان هم نمی گزد...

شاید به زودی چای مجازی هم باب شود و بتوانیم بنشینیم در تنهایی با یک کسی که فکر می کنیم موافق طبع ماست یک لیوان چای مجازی خوش عطر بنوشیم. و چیزهایی بگوییم که نیاز به کلمه ندارد...

ما آدمهای عجیبی هستیم. عاشق چیزهایی که توی خواب هم نمی دیدیم سرمان بیاید! 

+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 23:30  توسط تخته سیاه  | 

 

تو آرامی 

من دلتنگ؛ 

و امروز  

هزاران سال 

در چشمم... 

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 13:10  توسط تخته سیاه  | 

 

می رویم  

و هر بار  

خود را در عکسی جا می گذاریم.   

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 22:3  توسط تخته سیاه  | 

 

خودت را به خواب زده ای 

آغوش خیالم خالی مانده است ... 

+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 0:0  توسط تخته سیاه  | 

 

دیوارهای اینجا تازه اند 

تنهایی من اما نه !

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم دی ۱۳۹۴ساعت 14:53  توسط تخته سیاه  | 

 

مسموم فاصله  

ایستاده بر لبه ی پاییز 

به ارتفاع خویش می اندیشم...

+ نوشته شده در  جمعه پانزدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 2:24  توسط تخته سیاه  | 

 

می دویدم  

به پای داستان  

و نمی دانستم 

کلاغ های بین راهی 

از آخر قصه، جان به در نمی برند... 

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۴ساعت 0:42  توسط تخته سیاه  | 

 

نشسته ایم  

تا بیاید و بگذرد 

زندگی 

از خط پایان . 

+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم تیر ۱۳۹۴ساعت 0:30  توسط تخته سیاه  | 

 

آبی 

با خطی از گنجشک  

مماس بر سبز 

... اتفاقی که می وزد 

از  سمتِ فروردینی ِ تو 

+ نوشته شده در  یکشنبه نهم فروردین ۱۳۹۴ساعت 2:43  توسط تخته سیاه  | 

بچه که بودم عروسکی داشتم به اسم «شایسته» . نمی دانم کی این اسم را رویش گذاشته بود اما هر چه که بود از روز اول با این اسم پا به خانه ی ما گذاشت و همه او را با همین اسم به رسمیت می شناختند. انگار هیچ اسمی برایش برازنده تر از «شایسته » نبود... به گمانم اولین عروسک درست و حسابی ای بود که داشتم. قبل از آن چیزی یادم نمی آید... اصلا نمی دانم قبل از «شایسته» روزگارم را چطور می گذراندم و با چی سرم را گرم می کردم. فکر کنم هدیه ی تولدم بود. آن هم البته یادم نمی آید. اما به احتمال قوی همین طور بوده. آن وقتها رسم نبود که پدر و مادرها راه به راه برای بچه هایشان اسباب بازی بخرند و بچه ها هم البته مثل حالا  قدرنشناس و دمدمی مزاج  نبودند... آن وقتها ما قدر همبازی های پلاستیکی و پنبه ای و چوبی مان را خوب می دانستیم. البته شایسته حکایت دیگری داشت. عروسک سفت و محکم خوبی بود. از آن عروسکهای امروزی! خیلی هم سنگین بود. با انحناهای خاصی که در دست و پاهایش تعبیه کرده بودند شبیه تر می شد به بچه ی آدمیزاد! حتی یادم هست روی آرنج ها و زانوهایش فرورفتگی های کوچکی داشت از همان ها که این بچه های تپل مپل در مفاصلشان دارند... همه ی اجزایش هنوز به خوبی در یادم هست. رنگ تیره ی پوستش و جنس آن را هنوز حس می کنم... مدتها بود دلم می خواست چیزی برایش بنویسم. برای «شایسته» . همبازی عزیز کودکی ام...  با آن چشم های درشت عسلی و موهای قهوه ای خشن. که از بس با شانه به جانشان افتاده بودم به مرور جا به جا کنده شده بودند. و از یک وقتی به بعد که این ریزش اجباری ! موهایش زیاد شد، ملقب شد به « شایسته کچل»! ... و اهل خانه هر وقت می خواستند لج مرا دربیاورند این طور صدایش می کردند: شایسته کچل! ...هر چه بود، ته تغاری خانه بودم و خیلی وقتها اسباب سرگرمی و تفریح خواهرها و برادر!

جنگ که شد، مجبور به ترک خانه و کاشانه شدیم... خیلی چیزها  را جا گذاشتیم. شایسته را هم ... ! چه شب هایی که لابد تا صبح از ترس خراب شدن خانه روی سرش خواب به چشمش نمی آمد. حالا دیگر کسی  صدایش نمی زد... کسی به کچلی موهایش نمی خندید . یا به رنگ ریخته شده ی پشت پلک هایش! که آن هم از شاهکارهای من بود... !!! دوری من و « شایسته» اما آنقدرها طول نکشید . بالاخره مقداری از وسایلمان را آوردیم... بین خرت و پرت هایی که می شد توی آن شرایط سخت از شهر خارج کرد، یکی هم « شایسته » بود... ! شایسته ی مهربان با دهان نیمه باز و چشمهای عسلی! یادم نمی آید وقتی دوباره دیدمش چه حس و حالی داشتم...  انگار اثری از بچگی در من نمانده بود... همه چیز فراموشم شده بود! همه ی کودکی هایم را جا گذاشته بودم !  با اولین گلوله هایی که به شهر خورد، کودکی  من هم زیر آوار رفت... طعم بازی از دهانم رفته بود و جایش ترس نشسته بود... ترس، و امید به بازگشت! بازگشتی که هیچ وقت اتفاق نیفتاد...

شایسته اما تا دو سه سال بعد هم بود. برای خودش این طرف و آن طرف می پلکید. اما من  دیگر در آغوشش نکشیدم... دیگر  کسی «شایسته کچل» صدایش نکرد... جنگ اوقات همه را  تلخ کرده بود...  

+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۳ساعت 0:17  توسط تخته سیاه  | 

 

دورادور 

خفته در آغوش سایه  

یا ایستاده در ابر 

خورشید بی نظیر من ! 

+ نوشته شده در  جمعه سوم بهمن ۱۳۹۳ساعت 0:55  توسط تخته سیاه  | 

 

آذر خسته  

من خاموش 

چه میهمانی غریبی... 

+ نوشته شده در  سه شنبه چهارم آذر ۱۳۹۳ساعت 0:27  توسط تخته سیاه  | 

 

چراغ های سبز 

به تردید رسیده اند... 

نوبت حادثه نیست ! 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم آبان ۱۳۹۳ساعت 3:7  توسط تخته سیاه  | 

 

 همیشه هر بار می نشینم پای دیدن تصویر تنهایی آدمهای دور و نزدیک، چیزی در درونم موج برمی دارد... چیزی شبیه آرزو ... یا حسرت .... البته از هر دوی این واژه ها به حد مرگ بیزارم، چون هر دو سرشارند از نداشتن/ نبودن/ نشدن/ نیستن ...شاید "دلخواه" واژه ی دوست داشتنی تری باشد این لحظه ... یک جای دلخواه ... همین است! یک جای دلخواه ... جایی دور از هیاهوی تند زندگی / دور از نگاه های پرسشگر مردم... مردمی که دلشان می خواهد چیزهایی از رفتار تو حدس بزنند و قصه هایی از تو در ذهنشان ببافند... و بعد ... شاید کمی برایت دل بسوزانند/ شاید سرزنش ات کنند / یا قضاوت / و شاید هم تنها  تو را و تصویرت را برای دقایقی،  واژگون در مردمکهایشان ذخیره کنند / و گاهی آنقدر به این کارشان ادامه دهند که حوصله شان از دست تو و زندگی ات و قصه هایی که برایت بافته اند، سر برود و بروند پی کارشان... و بعد ... دیگرانی بیایند با همان حال و هواها ... و  همه به یک مقصد معلوم! که نگذارند "تو" حواست پرت شود از خودت /از زندگی ات /  از آنچه در خانه منتظر توست یا نیست / از آنچه نبوده ای / نکرده ای / نشده ا ی/ از داشتن هایت و نداشتن هایت/ از آزمون های بی سرانجام و خطاهای پایان ناپذیر مکررت! نه . نمی شود. نمی گذارند.

خسته هم که بشوی / وقتی هم که بخواهی بروی کمی دورتر /  از خودت / از دنیای ساختگی ات / از شکل های مبهم ترس و امید / و نمی دانم از هر چه ... تنها می توانی بزنی به کوچه / و بسپاری خودت را به جریان گندابی که دارد شهر را از جا برمی دارد/ آغشته به ناله های آمبولانس ها و بوق های گوشخراش ارابه رانان عربده جو...

اینجا رسم همین است... هیچ تکه زمینی نیست که بتوانی آنجا کوله باری را که سالها به اسم زندگی به دوش کشیده ای، بی دغدغه ، لحظه ای زمین بگذاری... و دیگر نگرانش نباشی... /همان نقطه ای  که هیچ نباشد ... نه خیالی / نه امیدی / نه حرمانی و نه اندوهی... شاید حتی جای شادی هم نباشد آنجا... یک صفحه ی آرام و شفاف و صاف / بی هیچ پس زمینه ای از گذشته و آینده.... آنی که همین لحظه ی پیش روست... همین لحظه که تو دوست داری تنها به نقطه ی "هیچ" خیره شوی ... چشم در چشم ... بی تشویش / که چه شد / چه باید می شد / چه نشده و نباید...

نمی دانم آیا شما اینطور جایی سراغ دارید؟ اگر دارید که خوشا به سعادتتان ، قدرش را بدانید. من که هر وقت از دریچه ی تصویرهای دور و نزدیک ِ گاه و بی گاه، ساحلی/  بندرگاهی/اسکله ای / بالای تپه ا ی/ کنار پلی ... چیزی ... را می بینم که آدمها به وقت فرارشان از هر چه که هست/ به آنجا پناه می برند، دلم یک عالمه می گیرد... حسودی ام می شود اینجور وقتها...

دلم می خواست شهر من هم جایی بود که به وقت دلتنگی می شد پای برهنه یک مسیر ساده ی پاکیزه ی "تنها" را برای رسیدن به لبه ی امن  دوید...

+ نوشته شده در  یکشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۳ساعت 1:23  توسط تخته سیاه  |