این ضریح بوی تو را می دهد. تو برایش نذر کرده ای. تو برای این کفترها گندم پاشیده ای. تو چادرت را اینجا سرت کرده ای. در آغوشش می روم و می بوسمش، گویی که لبهای تو را. بویش می کنم گویی که بدن تو را. صدایش می کنم گویی که چشمان تو را. صورتت از میان آینه هایش کج می شود و می گوید دوستت دارم. صورتت را می بوسم.
دعا می کنم که خوشبختت کند بعد از من. نذر می کنم که مردنم را در برابر چشمانت تسریع کند ای آسمان. نذرم را به کسی می سپارم که ادا کند.
روزهاست ساعتها را پای این نیمکت دنج می گذارنم، کنارش قدم می زنم. دورش می زنم، در آغوشش می گیرم، می بویمش، می بوسمش.
اینجا حرم خداوند من است.
عروسک قشنگم مخمل پوشیده
تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده
عروسک من، چشماتو وا کن
وقتی که شب شد، اونوقت لالا کن
خوابی بود. هنوز هم بی حسم و یخ زده. با مرد شیک پوشی که می دونستم حضرت اسماعیله پله های زیادی رو بالا رفتیم تا به یه قربانگاه رسیدیم. اونورترش چیزی شبیه یه مسجد بود با کلی آدم که گویا تو ختم کسی نشسته باشن. همهی خونوادهی تو بودن حتی سروناز. اسماعیل راهنماییم کرد روی سنگ قربانگاه. تو با یه چاقوی بزرگ اومدی. فقط چشمات رو حس می کردم. همون حس همیشگی که گویا به هیچ چیز خاصی نگاه نمی کنی و نگاهت همه چیز رو احاطه می کنه. راه نمی رفتی، گویا یه جورایی پرواز کردی. چاقو رو گذاشتی روی گردنم و بریدی. استکانای کمرباریک یه سینی رو با خونم پر کردی و در حالیمه لبخند می زدی به مردم تعارف می کردی. همه ی خونوادت با ولع نوشیدن. بعد هم صدای قرآن اومد و اونا شروع کردن به گریه کردن. اشکاشون از خون بود و تمام صورتشون رو سرخی پوشونده بود. تو هم با لبخند خاص رضایت نگاشون می کردی. من همهش حس می کردم دارم دنبال سر بریدهم می گردم که بیدار شدم.
حالا دیگه همهی کارا انجام شده و من عاشقتر از همیشه دنبال اون لحظهای می گردم که فدای تو بشم عشق بی نهایت من. حالا نزدیک تر از همیشه عاشقتم و تمام وجودم واسه قربون تو شدن پرپر می زنه. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. فرشتهی من. پاک من. معصوم من.
حالا این سفر دراز با همهی وحشتها و سختیهای راه به مقصدش نزدیک شده. جایی که به دنیا اومدم، جایی که عاشق شدم، و جایی که هیچ عشق میشم. خدایا از همهی امتحانهای سخت و وحشتناکت ممنونم و این که من رو با عزت و سربلند بیرون میآری. خدایا شکرت به خاطر این همه صبر و توانایی و اراده. منو بپذیر ای مهربان یگانه.
از تو:
زمانهایی میان تاریک و روشن آسمان، آن چشم فروافتادهی مهربانی که میافتد روی لبهای خدا، من تلاش قلبی را میبینم که مدام در میان پنجه هایم، تاپتاپ میزد ... از صدای آن است که بیدار میشوم یا از این همه گرمای مسموم کننده، میان بستری خیس از بودنی کابوسوار، بودنی بی تو و یه دور از تو٬ صورت تو را می چسباتم به صودتت تا با نفس هایت٬ نفس بکشم ... میپرسم: هنوز هم روزی خواهی آمد؟ ... صورتت روی صورتم خم میشود، رویم را برمیگردانم و لبهایت در فضایی میان من و تو، صدا میشوند، روزی خواهم آمد ... روزی خواهم آمد ... چقدر حجم سنگینی دارد حضورت! ... همه جای زندگیم پر است از تو ...........
...
ساعتها زیر بارون سنگین امشب راه رفتم و گذاشتم اشکام با قطره های درشت بارون همراه بشن. آسمون زندگیم، دوستت دارم. بی نهایت دارم.
....
تمام وجودم پر از درد خواستنته. بی تو هیچ چیز واسم معنی و مفهوم نداره. فقط وقتی می تونم زندگی کنم که دستای تو رو تو دستام داشته باشم یا یانکه اصلا زنده نباشم. من خیلی درد می کشم، می فهمی؟ خدایا زودتر این درد رو تموم کن. خواهش می کنم. باشه؟ می گی دیگه چیزی نمونده؟ می دونم. می دونم. صبر می کنم.