خستگی هایم ...

هیس ، کمی آهسته تر
صدایت را بالا نبر
خستگی هایم دوباره بیدار میشوند...
(ساناز)

تو نیز نمی مانی ...

آنجا ، در آن بالا
دلِ آسمان هزار تیکه است
و بوی خدا می دهد
و به اندازه ی تمامِ خستگی هایم
باران می بارد
اینجا ، در این پایین
دلی آتش گرفته است
و تو خیره می شوی
به غبارهای بلند شده از خاکسترش
سکوت کرده ای
...

در برابر این همه درد
شاید مهم نیست
می سوزد و می رود ...
اما با این سوختن
خیالی نیست ، تو نیز نمی مانی ...
(ساناز)

دلتنگی ...

به دلتنگیهایم دست نزن 

واگیر دارد 

نمی خواهم مبتلا شوی ... 

 

ساناز

آینه

آینه می شوم ... 

 

تا تو  ، 

  

 در من تکرار شوی 

 

...

زمانیکه  

 برای آخرین بار پلک زدم    

آوار 

تصویرت را در چشمهایم دیدم ...