سه نقطه هایم ...

 

 

می خواهم با حساسیت

                                به نگاهت نگاه کنم

می خواهم سه نقطه هایم ... را معنی کنم

وقتی که

لحظه دیدارم با تو نزدیک است

و باز من دیوانه تر هستم

گویی در عالم دیگری هستم

می ترسم ، می ترسم

که از پیوند دست ها و بو سه ها

کابوس تنهایی ام بازگردد

دلم می خواهد تو را در برگیرم

با روح گنهکارم، در آن لرزش پور شور

برایت بگویم

از خنده هایت که رویائیست

از نگاهت که می خوانمش

از خوابی که هنوز جریان دارد

و هنوز دوست داشتنی هست

                                        که برای رهایی از آن زود است

دیر وقتی است که

چشمانم را درون چشمهایت می گذارم

درونش بلواست

نگاهش می کنم

راستی ...

نمی دانم چرا غربت نگاهت سالهاست که با من آشناست

 

 

خرداد ( سفر یار به درونم ...)

***

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد .

امروز از طرف دوست عزیزم افتخارِ اینو پیدا کردم که این صفحه رو به روز کنم ، راستش غافلگیر شدم و هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید ،

  • بابت پست قبلی از سانی گلم ، صدای تنهایی خودم ، و همه دوستانم که با کامنت های زیباشون منو شرمنده کردن ممنونم ،  ...

و اما متنی که انتخاب کردم ،این متنِ رو مدتها پیش از جایی کپی کرده بودم ، نمی دونم از کیه ، ولی من هر وقت میخونمش واسم تازه است ... 

 

کاش می دانستی،

بعد از آن دعوت زیبا ،به ملاقات خودت،

 من چه حالی بودم.

خبر دعوت دیدارت ،چونکه از راه رسید.

پلک دل باز پرید.

من سراسیمه به دل بانگ زدم.

آفرین قلب صبور.

 زود برخیز عزیز.

 جامۀ تنگ درآر.

 و سراپا به سپیدی تو درآ.

و به چشمم گفتم:

باورت میشود ای چشم به ره ماندۀ خیس؟

که پس از اینهمه مدّت ز تو دعوت شده است؟

چشم خندید و به اشک گفت برو.

 بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.

با تو ام کاری نیست.

و به دستان رهایم گفتم:

 کف بر هم بزنید.

هر چه غم بود گذشت.

دیگر اندیشۀ لرزش به خودت راه مده.

وقت آن است که آن دست محبّت ز تو یادی بکند.

خاطرم را گفتم:

 زودتر راه بیوفت.

 هر چه باشد بلد راه تویی.

ماکه یک عمر در این خانه نشستیم و تو تنها رفتی.

بغض در راه گلو گفت:

مرحمت کم نشود. گوییا با منه بنشسته دگر کاری نیست.

جای ماندن چو دگر نیست از اینجا بروم.

پنجه از مو به در آورده بدان شانه زدم.

 و به لبها گفتم:

خنده ات را بردار.

 دست در دست تبسّم بگذار.

ونبینم دیگر ، که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی.

مژده دادم به نگاهم گفتم:

نذر دیدار قبول افتادست.

و مبارک بادت ، وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب.

و طپش های دلم را گفتم:

اندکی آهسته. آبرویم نبری. پایکوبی ز چه بر پا کردی؟

نفسم را گفنم:

جان من تو دگر بند نیا.

اشک شوقی آمد.

تاری جام دو چشمم بگرفت.

و به پلکم فرمود:

همچو دستمال حریر، بنشان برق نگاه.

پای در راه شدم.

دل به مغزم می گفت:

(من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد؟

هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی.

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواهند.

 و مرا خواهد دید.)

سر به آرامی گفت:

(خوب چه می دانستم؟

من گمان می کردم،

 دیدنش ممکن نیست.

 و نمی دانستم،

بین من با دل او، حرف صد پیوند است.

من گمان می کردم....)

سینه فریاد کشید:

هر چه بودست گذشتست.

حرف از غصه و اندیشه بس است.

به ملاقات بیاندیش و نشاط .

آخر ای پای عزیز ؛

 قدمت را قربان.

تندتر راه برو، طاقتم طاق شده.

چشمم برق میزد.

 اشک بر گونه نوازش می کرد.

لب به لبخند تبسّم می کرد.

مرغ قلبم با شوق، سر به دیوار قفس می کوبید.

تاب ماندن به قفس هیچ نداشت.

دست بر هم می خورد.

 نفس از شوق دم سینه تعارف می کرد.

سینه بر طبل خودش می کوبید.

عقل شر منده به آرامی گفت:

راه را گم نکنید.

خاطرم خنده به لب گفت نترس.

نگران هیچ مباش.

سفر منزل دوست، کار هر روز من است.

چشم بر هم بگذار. دل ترا خواهد برد.

سر به پا گفت کمی آهسته.

بگذارید که من هم برسم.

دل به سر گفت: شتاب. تو هنوزم عقبی؟

عقل فریاد کشید: دست خالی که بد است.کاشکی....

سینه خندیدو بگفت:دست خالی ز چه روی؟

این همه هدیه کجا چیزی نیست؟  

نویسنده توسط : مصطفی *** 

 

 

...

می دونید چیه خیلی خوبــــــــــــــــــم و می خواستم اگه قراره شاد بنویسم مثل شربت بهارنارنج روزی آپ کنم که تولد بهترین دوستمه ،که هم تو راه اندازی و نوشتن این وبلاگ کمکم کرده هم تو خیلی چیزای دیگه ...

 .............

به وقت وزش نسیم

و

 لبخند امواج دریا

و

شکر گذاری مروارید از درگاه بلند

                                                            صدف

تو متولد می شوی

گهواره ات بالهای نرمینه فرشتگان خواهد بود

نگاه مهربان مادرت

آسمان زیبای زندگیت خواهد بود

پدرت سقف زیبای آرزوهایت را

با دستهای مهربانش از حریر دیبا خواهد بافت

شادباش و زندگی کن...

امشب عکس ماه در حوض چشمان سیاهت دو تا خواهد شد

امشب می دانی مانند چند سال پیش شبیه یک پری کوچک خواهی شد

می دانی زیبای عاشق...

چشمهای خیس مادرت

قلب پر از عشق پدرت

انتظار دیدار مصطفی را می کشید

 

پس بیا در کنارت بپوشیم رخت را به صد اشتیاق

خدا پشت و پناهت

هستی من ...

تولــدت مبــارک

دهکده دوست

سلام ...

نمی دونم از کجا شروع کنم ولی می دونم که نه می خوام قافیه رو رعایت کنم نه افعال رو شما هم سخت نگیرید چون اینبار نمی خوام تلخ بنویسم بقول دوستم چرکنویس اگه حرفای تلخ بنویسی اثرش مثل قهوه داغ و تلخ که بعد از سرد شدن کنار فنجان نقش می بنده، تو زندگیت هم تأثیر میذاره...

می خوام اون تیله ی سبز رنگ رو بزارم رو زمین انگشت شصتم رو روی سبابه بینگ ... بزنم به تیله خوشبختی بره و بره بخوره به گوی زندگیم تا دوباره بشه سبز روشن ...

می خوام زاویه بسته زندگیم رو تغییر بدم 45 درجه ، 60 درجه ... بادید باز نگاه کنم ببینم تغییر می کنه یا نه...

اون فانوسی که سالهاست نفت نداره رو بردارم پرش کنم بذارمش سَر دَرِ شبهای تاریکی و توفانی ام تا نوری بشه بتابه به عمق سیاهی خانه ام...

دیگه نمی خوام به خاطر آخرین حرف، به دنبال سخنی بگردم و بیهوده حال را از دست بدهم...

می خواهم تمام رازهایی رو که سنگینی میکنه روی دلم و چشمهایم را مأمن سرگردانی کرده است را با کوه در میان بذارم چون فقط اونه که می تونه تحمل کنه و استوره مقاومتِ

بوتیمارم راست میگه وقتی آدم می نویسه که خیلی دلتنگه از همه جا و همه کس بریده و فقط می خواد راستشو بنویسه حداقل اینجا ...

ولی عزیزانم می خواهم شاد بنویسم ، زیبا ، شیرین ...

.

.

.

آه پس حواسم ، خدایا جایش گذاشتم کجا؟ نمی دانم ...

خداوندا قلم، قلمم کجاست ؟

ترحم کنید، ترحم ، این خواب طلایی ام را برهم نزنید

این رشته هایی را که از سطر اول بافته ام نسوزانید

زندگیم را ببینید دلال است

دربدر پی خوشبختی ها می گشت

پس یاریم کنید

قلم و حواسم را بدهید تا بنویسم

مرا در اینهمه خوف و خطر رهایم نکنید

دیگر

نمی خواهم بیش از این خاموش بمانم

می دانم امشب پنجشنبه نیمه شب پدرم را احساس می کنم، هانی دوست عزیزم هنوز گریه هایم تمام نشده است می خواهم تمام وجودم را گریه کنم ...

می خواهم به خود به کودک درونم کمک کنم دیگر نمی خواهم به هیچکس آویزان شوم به دستها بی نیاز شده ام ،  ... عزیزم صدای تنهایی به یک خانه تکانی دل نیاز دارد برای  بی اعتنا زیستن به همه ...