ماهی خیال



ماهی خیال

      به هوای پرواز

             از تُنگِ سرم بیرون پرید

اما...

در هوای بیرون

            در دم جان سپرد!


تو




خب، بیا یکبار دیگر مرور کنیم:

اول، بی خود و بی جهت سر به سرت می گذاشتم. انگار که فقط محض سرگرمی! شیرین زبانی می کردم و تو، فقط می خندیدی. شاید... گفتم شاید، جداً مطمئن نیستم دلیلش فقط همین باشد، شاید همین خنده های دلبرانه تو بود که کم کم مرا واداشت عاشقت شوم. نمیدانم، شاید اخم هایت هم بی تأثیر نبوده. همان وقت هایی که با بعضی حرف های نخراشیده ام پای درازم را از گلیم کوچکم بیرون می بردم. بله. حالا که فکر میکنم حتی همین اخم کردن هایت را هم دوست داشتم. از تو چه پنهان، وقتی که می گفتی: "دیوانه" قند توی دلم آب می شد. به گمانم کم کم فهمیده بودی که دیوانه ات شده ام. وقتی با خجالت پرسیدی: "خسته ای؟ پای چشمت گود افتاده" نگفتم خواب از چشمم رفته است. نگفتم، اما به گمانم خودت فهمیدی. یعنی حتی شک ندارم پیش از پرسیدن می دانستی. حالا که فکر میکنم می بینم چه خوب شد که عاشقت شدم، پیش از آنکه بروی! شاید اگر کمی زودتر رفته بودی هنوز طعم گس عشق را نچشیده بودم. آنوقت اگر کسی، جوانی، می پرسید: "عاشقی کرده ای؟" به ظاهر باید پوزخند می زدم اما از درون قطره قطره اشک می شدم.

می دانی؟ دلم برای اخم هایت تنگ شده است "دیوانه". هزار بار هم که این داستان را مرور می کنم می بینم تنهایی ام را فقط تو پر می کنی. با آن خنده های دلبرانه ات. با همین "نبودن"ت حتی، که به هزار "بودن" سر است...




در ستایش خریت (2)




تعلیق وجودی نسل ما از آفتاب تابان هم روشن تر است. به هر حال هیچ عقل سلیمی باورش نمی شود که بچه های هم نسل ما آدمهای سالم و درست و درمانی بار آمده باشند. همه ما یک جایمان کج است. ترس (از عالم و آدم) ، اعتماد به نفسمان را به کلی در هم شکسته است. از مسائل اجتماعی و عمومی بگیر تا حوزه های شخصی و خانوادگی. از اینکه نتوانسته ای شلوار جین بپوشی و با جنس مخالف حتی دو کلام حرف بزنی بگیر تا اینکه اعتراض کنی مثلاً چرا آزادی بیان نداریم (که این آخری هنوز هم جزو چیزهای خنده ناک ماست!) از اینکه ماموری روی دستت رنگ بپاشد که چرا آستین کوتاه پوشیده ای بگیر تا اینکه مثلاً جرأت نداشته باشی توی یک روزنامه یا مجله توسری خورده که صد تا تیراژ هم ندارد یک کلمه از کسی انتقاد کنی. اینها که وجود داشته، کسی هم منکرش نیست. پس اینکه به احتمال زیاد بلایی از این ناحیه بر سر همه ما آمده باشد چندان دور از ذهن نیست. اینها بخشی (اصرار دارم که بگویم "بخشی") از مشکلات ما و یا بهتر بگویم ریشه این مشکلات است. اما مهمتر از ریشه یابی این مشکلات برای من خلاصی از دست آنهاست. حرف درمان نزنیم. و اینکه با ریشه یابی شاید بتوان به درمان رسید. از دید من درمانی نیست. این حرفم را اگر دلت خواست بگذار پای وا دادن. پای خستگی و نا امیدی. به هر حال، ریشه هر چه که باشد درمانی نیست. برای شخص من، اکنون، فقط تسکین و آرامش موقتی اهمیت دارد و اینکه آنقدر این تسکین را ادامه دهم تا عنقریب از ریق رحمت نوش جان کنم و بروم پی کارم. در مورد واژه مقدس خریت که در یادداشت قبلم گفتم، یک نکته را تکرار کنم شاید بد نباشد. یادداشت قبلی ام را اگر با دقت خوانده باشی از لابه لای سطور پیداست که حسرت چیزی که بوده است و نیست و  یا حسرت چیزی که می شد باشد و نیست در آن موج میزند. آن "من" قبل از آنکه خودش را به خریت بزند انگار اصیل تر از این "من ِ" خر است! انگار یک نگاه از پایین به بالا به آن "من" دارم. انگار که نه، حتماً هم دارم. بحثم بر سر اصالت چیزی نیست (که اساساً اگر بخواهیم گیر فلسفی بدهیم شاید همین کلمه اصالت هم برای خودش دردسری باشد) بحث بر سر این نیست که خودآگاه یا ناخودآگاهِ من به کدام سو تمایل بیشتری دارد که این نگفته پیداست. مگر میشود انتظار داشت عصای موسی به کسی بخورد و تغییر ماهیت بدهد. خدا رحمت کند ملاصدرای عزیز را که اگر بود حتماً میگفت قلب ماهیت که هیچ، جوهر و اصل وجودت هم تغییر میکند! ملاصدرا را که بی خیال بشویم می رسیم به اینکه اصلاً قائل نباش چون قائل نیستم چیزی در من تغییر عجیب و غریبی کرده باشد. یک "من" فلسفی بشود یک "من" شکم گنده بازاری که از صبح پول می شمارد تا شب، آخر شب هم نان داغ می خورد با کباب داغ، همراه ریحان و دوغ، بعد آروغ میزند و شکمش را میخاراند و بعدتر هم روی پشت بام توی پشه بند می خوابد. ببین عزیز، خریت که گفتم یکجور تلقین حساب کن که اگر ماهر باشی و خودت جوگیر خودت بشوی به احتمال زیاد مثل یک مسکّن مدتی آرامت میکند. مثل اینکه واقعاً خودت را توی یک محیط رمانتیک قرار بدهی، کنار دریا، غروب، با یک دختر دست در دست قدم بزنی. توی همچین فضایی اگر نخواهی مقاومت کنی احتمال عاشق شدنت زیاد میشود. نود و نُه درصد مردم ما به همین کشکی عاشق میشوند. عاشق می شوند چون وقتی در فضای مشابهی قرار می گیرند تمام عضلات روحشان شل است. فلسفه بافی نمی کنند. اما و اگر نمی کنند. چون و چرا نمی کنند. وقتی جوگیر باشی، وقتی عضلات روحت شل باشد و وقتی بعضی چیزها دست به دست هم بدهد مفت مفت عاشق میشوی. همانطور که مفت مفت هم ممکن است فارغ بشوی. باورت میشود. میدانم که باورت میشود. گاهی چیزی از درونم به "خود"م نهیب میزند: آهای عمو، کجا؟ با این سرعت از خودت دور میشوی که چه؟ چیزهای عزیز زندگیت را به چه بهایی می فروشی؟ چوب حراج زده ای به همه محتویات درونت که کجا را بگیری؟... از این حرفها. میدانم که باور میکنی. چیزی آن زیر هنوز زنده است. مثل یک ققنوس شاید. شاید هم نه. مثل آتش زیر خاکستر. شاید هم نه. مطمئن نیستم. اما این نهیب چقدر زور دارد؟ چقدر امتداد دارد در زمان؟ شاید اوایل، هفته ها توی مغزم می کوبید. و بعدترها چند روزی و حالا هر چند هفته یکبار و شاید تا مدتی دیگر سالی یک لحظه. آن هم شاید! حالا، گاهی (فقط گاهی) یادم می آید که ماجرا از چه قرار بوده. شاید به اندازه همان "گاهی" هم حسرتی بخورم. اما بعد.... فراموش می کنم. همه چیز را. فلسفه و موسیقی و شعر و داستان و همه چیز را. فراموشی به معنای به خواب رفتن. گاهی مریض که می شوی یک آمپول آرامبخش خواب آور بهت میزنند که بخوابی و درد را به حال خودش بگذاری. حالا فکر کن مریضی ات هر چقدر هم که حساب کنی متعالی باشد. مشکل من پستی و بالایی و شأن زندگی نیست. مشکل من حسی است که نسبت به آن داریم. اگر یک نویسنده تراز اول دنیا باشم که اتفاقاً خدمات شایانی هم به فرهنگ و انسانیت کرده باشم. اگر روشنفکری باشم که برای آزادی ملتم تمام عمرم دربدر و اسیر و زندانی بوده باشم. اما اگر ناشاد باشم چه سودی برده ام؟ سخیف نبین ظاهر این حرفها را. اصل حرفم را بگیر. به دَرَک که ملتی در اسارت است یا نیست. به دَرَک که فرهنگ بشر و اساساً بشریت به لجن کشیده شده است. به دَرَک که فرزندانم توی کثافت زندگی خواهند کرد. هرچند که اگر اینها دغدغه های من باشند برای رهنمون شدن خودم به یک شادی درونی (ولو همراه با فلاکت ظاهری) درست و به جا بودنش را قبول دارم. ممکن است کسی زیر شلاق باشد اما ته دلش خوشحال از اینکه شلاق خوردنش ثمری دارد. عالی. رمز شادی همین است. راستش را بخواهی در مورد شخص خودم هرگز نتوانستم یک عمر، متعالی بودن را در ازای فلاکت زندگی روزمره توجیه کنم. آدمها متفاوتند. نه اینکه آن "من" اصیل نباشد. که هست. حرفم این است که در چالش با خودم لذت ها را مزمزه کردم و توی ترازو گذاشتم بعد تصمیم نهایی را گرفتم: لذت گوش کردن به موسیقی واگنر در یک اتاق خلوت (در عین حال که کِرخ و سست و بی حال روی تختم افتاده ام و احتمالاً به بدبختی هایم فکر میکنم) در برابر لذت فکر نکردن به بدبختی هایم در حالیکه خوش و خندان در میان جمع دوستان به آهنگ "ساسی مانکن" گوش میکنم!

خلاصه اینکه آن خریت که گفتم یک خریت خودخواسته است که به مرور در تو رسوخ میکند و سعی میکند توی تمام روزنه های روحت وارد شود. گیرم که همه جا را تسخیر نکرد. گیرم که گاهی فیلَت یاد هندوستان افتاد. گیرم که گاهی حسرت خوردی. خب، چه غم؟ این "گاهی" ها چقدر زندگی را برایت دشوار میکند؟ از من می پرسی؟ خیلی کم. اما از سوی دیگر، اگر تن به پفیوزی بدهی، اگر بخواهی (با تمام وجودت) که خر باشی، چه درصدی از عمرت را آسوده ای؟ تقریباً تمامش را. مثل یک آمپول آرامبخش و خواب آور که در اوج درد به دادت میرسد. چشمهایت سنگین میشود. شیرینی یک خواب راحت و آسوده زیر دندانت می آید. و تو میخوابی. فارغ از هر دغدغه و اندیشه که لحظه ات را خراب کند. فقط کافی است اجازه بدهی این معجون معجزه گر در رگهایت جاری شود. خریت را می گویم. اوایل، واکنش نشان میدهی. از خودت بدت می آید. فکر میکنی مثل زن بدکاره ای که تن فروشی می کند روحت را فروخته ای. فروخته ای به شیطان. به حماقت، به سطحی گری، به حیوانیت. فروخته ای به همه آن چیزهای زشتی که یک عمر مذمتشان کرده ای. اما بعد... هر روز که میگذرد مزه اش بیشتر زیر دندانت می آید. گاهی لازم نیست دهانت شیرین باشد، شاید فقط کافی است بعد از عمری تلخ بودن فقط یک لحظه هیچ مزه ای به دهانت نیاید. آنوقت می بینی که این امر عدمی (این "هیچ") از هر چه شیرینی، شیرین تر است.




در ستایش خریت (1)



درست است که وقتی میوه درخت آگاهی را خوردی مسیر برگشتی به دوران جهالت گذشته نیست اما با کمی تمرین امکان این هست که خودت را به خری بزنی و بعد آنقدر در این نقشت خوب تمرین کنی تا یک روزی واقعاً و از صمیم قلبت احساس کنی که خری! بله. شک ندارم که حتی آنروز هم در لحظاتی با خودت خلوت که میکنی یاد آن درخت نکبت می افتی و شکری که یک روزی ناغافل خورده ای، اما فقط لحظاتی. باور کن دوست من، سالهاست دارم خودم را به خری میزنم و این روزها دیگر بندرت یادم می آید که روزی میوه کال آن درخت کذایی را گاز زده ام. حالا بیشتر وقتها توهم میکنم دارم تصمیم میگیرم. توهم میکنم دارم سرنوشتم را رقم میزنم. با این توهم شاد میشوم که چه کار خوبی کردم فلان جا رفتم یا نرفتم. بیا به آدمهای خرف و احمقی مثل من از زاویه همدلی نگاه کن. اینکه فلانی یک روزی تولستوی میخواند، چیز می نوشت، ساز میزد، بحث های آتشین می کرد، از رشته مهندسی رفته بود فلسفه غرب میخواند... اینکه همین فلانی الآن به خر بودنش افتخار میکند. به اینکه در غالب اوقات نمی فهمد. چون نمی خواسته که بفهمد. اصلاً بفهمد که چه؟ اینهمه فهمیدند و رفتند زیر گِل چه گُلی به سر دیگران زدند؟ این را اگر دلت خواست بگذار پای یک طغیان، یا حتی یک عقب نشینی یا شاید دست بالا، بگذار پای بی غیرتی. حالا آنقدر به خر بودنم می نازم که "بی غیرتی" هم معنی قدیم و قیصری اش را برایم از دست داده. مَخلص کلام: در طول این سالها به این نتیجه رسیده ام که یا تا آخر عمرت باید طعم گس (اما وسوسه انگیز) آن میوه گندیده را که خورده ای مزمزه کنی و آنقدر درد شیرین(!) آگاهی را تحمل کنی تا بروی توی گور، یا یکبار برای همیشه تصمیم بگیری از اینجا به بعد زندگی ات در نقشی فرو بروی که میدانی هیچ ارتباطی به "خود" تو ندارد. نقشی که به احتمال زیاد (و اگر ذاتاً هنرپیشه ای زیرپوستی باشی) پس از چند وقت "خود" تو را تسخیر میکند، استحاله ات میکند و از تو چیزی می سازد جز اینکه الآن هستی. چندش آور شد نه؟ بنظرم معنای زندگی کمتر از این چندش آور نیست.

مهم این نیست که کدام راه را میروی. مهم این است که وقتی رفتی تبعاتش را هم بپذیری. نمی شود توی دریا قدم گذاشت و خیس نشد. نترس که چیزی را از دست بدهی. نترس که روزی خودت به خودت نهیب بزنی که: "هُش، بدبخت به کجا میروی؟" نترس که روزی دوستی پشت سرت یا حتی توی روی خودت شماتت کند و پوزخند بزند و بگوید به حضیض حیوانیت سقوط کرده ای. "دیگری"، دست بالا را که بگیری فقط بخش کوچکی از مجموعه شرایط و احوالی به حساب می آید که ما را به مسیری سوق میدهد. آنچه اصیل است "احساس در لحظه" توست. اگر خوب است، عالم و آدم به دَرَک. اما اگر بد است وای به حالت که ملعبه و مضحکه عالم و آدم شده ای! من وقتی خرم، آن “من”ی نیستم که قبلاً بودم. آن “من”ی نیستم که این یادداشت ها را می نویسد. در این لحظه و در این وقت حسرت خوار هستم. به همین دلیل است که همیشه در نوشته هایم نگاه از پایین به بالا دارم به “من”. اما وقتی این یادداشت را نوشتم، یک نفس عمیق می کشم، مدتی در برزخ سپری میکنم و بعد در ناخودآگاهم به خودم میگویم: "خب، کجا بودیم؟ آها، این کار را باید بکنم، این ماموریت را باید بروم، این ماست را باید بخرم، این مسافرت هم باید بروم" دقیقاً در زمانی که این کارها را میکنم نه نیچه به ذهنم می آید نه هیدگر و نه مارسل پروست! نه فکر میکنم روزی میخواستم نویسنده بزرگی بشوم و نه به اینکه سنتورم چرا ناکوک شده! می بینی که هیچ تناقضی نیست.همه این استدلال کردن ها هم عادتهای باقی مانده از یک “من” قدیمی است که کم کم دارد به دَرَک واصل میشود. “من” قدیم، مدام فکر میکرد، مدام با همه چیز کلنجار می رفت، مدام حسرت میخورد، مدام می خواست همه چیز را تغییر بدهد. این “من”، در حال احتزار است. چیز زیادی ازش نمانده. از این دایره که بیرون بروی، هیچِ مطلق را می بینی. یک “من” که هیچِ مطلق است. و باور کن که هر چه بگویم در شرایطی نیستی که لذت هیچ بودن را درک کنی. لذت خلسه و بی خبری از دنیا. یکی میگوید: خبر داری فلان میلیارد تومان اختلاس شده؟ با تعجب میگویم: نه، کی؟ یکی می پرسد: بنظرت نتیجه مذاکرات هسته ای چطور میشود؟ پوزخند میزنم و میگویم: برو بابا حال نداری. مذاکرات هسته ای سیخی چند؟! مرد که باشی، احساس مردانگی ات بهت فشار می آورد و مجبوری مدام دنبال جواب خواسته هایش باشی. اما اخته که شدی تکلیفت از این بابت روشن است. غلاف میکنی و به زندگی ات میرسی. زندگی، “من” را اخته کرد و حالا تکلیفم با خودم روشن است. خیلی تمرین کردم که از گفتن این حرفها ابایی نداشته باشم. خیلی. سخت است برای یک مرد که اعتراف به اختگی کند و اتفاقاً بگوید در غالب اوقات از این وضع بسیار هم خوشحالم. اما هر کار سختی با تمرین و ممارست درست میشود. این را زندگی بهم یاد داده. اولش وحشتناک است، بعد سخت میشود، بعد کمی سخت و بعدتر بی تفاوت. چند سال زمان می برد تا خودت با دست خودت، خودت را اخته کنی. اما اعتراف میکنم هنوز هم کار دارم. همین یادداشت ها که می نویسم یعنی اینکه آن “من” لعنتی کماکان نفس می کشد. وگرنه ناغافل ناپدید می شد، نه چیزی می نوشت و نه چیزی می خواند و تو هم خسته میشدی و میگفتی: به دَرَک، برو به جهنم!




تونل




حس میکنم چهل ساله توی یه قطار نشستم و قطار هم توی یه تونل تاریک داره حرکت می کنه. یادم نمیاد قبل از اینکه وارد تونل بشم روز بود یا شب، اما همش امیدوارم وقتی از تونل خارج میشم نور روز رو ببینم. از اینهمه سیاهی و تاریکی کلافه شدم...




گیلاس های خالی




شرلی آخرین جرعه گیلاسش را بالا رفت و در حالی که به میز خیره شده بود گفت: وقتی می خواستمت نبودی

برایان سعی کرد دست شرلی را در دست بگیرد اما شرلی با بی اعتنایی دستش را کشید. برایان به چشمهای شرلی نگاه کرد که هنوز به میز کثیف و شلوغ خیره مانده بود.

برایان: بودم، ولی تو منو نمی دیدی. وقتی سر به سرت میذاشتم داشتم حالیت می کردم کنارتم. وقتی اذیتت می کردم امیدوار بودم بفهمی چرا از بین اونهمه آدم فقط تویی که اذیتت می کنم.

شرلی با پوزخند گفت: حالا به خودت نمیگی ایکاش مثل آدم بهم میگفتی؟

برایان: نه. چون ممکن بود با بی رحمی جوابم کنی و اون وقت حتی این خاطره خوش هم دیگه برام نمی موند.

شرلی گیلاس خالی را به لب برد و یکی دو قطره ته آن را نوشید. انگار که بغض کرده باشد لبش می لرزید.

شرلی: حتماً هم این کارو می کردم. اما...

برایان به چشمهای شرلی زل زده بود. شرلی چشمهای نمناکش را از او دزدید و آهسته ادامه داد: اما باید می فهمیدی که جواب کردن و عذاب دادن تو بخاطر این بود که همیشه.... واقعاً می خواستمت دیوونه!



بخشی از داستانی که هرگز نوشته نشد!


عشق: از دیروز تا امروز


/**/


اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده .....

شک نکن که فقط یه الافه و هیچ درگیری عشقی با کسی نداره! واقعیت اینه که هر کسی با تخیلات مرسوم نسل خودش بزرگ میشه و بندرت پیش میاد که تغییرات زمانه رو بدرستی درک کنه. باید قبول کرد که عشق و عاشقی - اونطور که جوون های هم نسل ما یا قبل از ما می فهمیدن - مدتهاست از بین رفته و حالا فقط توی خاطراتمون وجود داره. عاشق امروزی خجالتی نیست. عاشق امروزی مدعی و طلبکاره. امروز وقتی عاشق میشی خیلی بدیهی می دونی که در اسرع وقت به عشقت برسی (حتی اگه خود عشقت مخالف باشه!) اصلاً چه معنی میده آدم چیزی بخواد و دیگران یا طبیعت مخالف باشن؟ بچه های امروز که از وقتی چشم باز می کنن با اولین اخم، همه چی براشون فراهم میشه (مبادا که خدای نکرده عقده ای بار بیان!) از عالم و آدم طلبکارن. از معلم، پدر، مادر، همسایه، رفیق .... و حتی عشق. اینه که عاشق امروزی بجای اینکه به درخت تکیه بده و در غم فراق معشوق اشک بریزه، پاشنه های کفش آدیداسش رو ور میکشه و مستقیم میره سینه به سینه پدر معشوق می ایسته بعد با صدای دو رگه ش که هنوز بین نوجوونی و مردونگی بلاتکلیف مونده وسط کوچه تهدیدش می کنه که اگه یه بار دیگه مزاحم ارتباط اونا بشه با دخترش فرار میکنه جایی که هرگز دستش بهشون نرسه! عاشق امروزی برای اظهار عشق به دختر محبوبش با یه قیافه خسته و داغون میگه که دیشب تا صبح پنج تا لیوان مشروب خورده یا مثلاً یه پاکت سیگار کشیده. دختر هم بر خلاف دخترهای عقب افتاده (!) قدیمی، نه تنها از این موضوع منزجر نمیشه که حتی قند توی دلش آب میشه و احیاناً میگه: آخی، نازی!

این روزا عاشق و معشوق نامه نمی نویسن (اوووووه، کی میتونه دو هفته صبر کنه یه نامه بره و جوابش بیاد؟!) این روزا با اس ام اس، حتی توی (معذرت میخوام) دستشویی هم میشه اظهار عشق کرد! پشت فرمون ماشین، توی چال مکانیکی، وسط یه پالایشگاه، توی رختخواب، پشت چراغ قرمز،... جایی نیست که ایرانسل آنتن نده. و هر جا ایرانسل هست،عشق هم هست!

این روزا اگه فقط یه عشق داشته باشی بهت میگن اُسکُل! اگه دو تا داشته باشی میگن ترسو، با سه تا داری راه می افتی ولی با چهارتا یا بیشتر میشی یه آدم نرمال، میشی یه آدم امروزی و متجدد، نه مثل عقب مونده ها که احیاناً اگه بخوای تجسمشون کنی یه سیبیل نازک پشت لبشون دارن و پاچه شلوارشون گشاده و موهاشونم آب شونه میکنن!
این روزا عاشقا گردنشون کلفته، از گوشه چشم نگاه نمی کنن، سرشون پایین نیست، صداشون نمی لرزه.... این روزا عاشقا همه چی رو حق مسلم خودشون می دونن، از انرژی هسته ای بگیر تا عشق افلاطونی!!!



اسیران خاک

/**/



پیرمرد عصازنان از کنارم می گذشت. جعبه خرما را نزدیک بردم و تعارف کردم.

ایستاد. یکی برداشت.

گفت: خدا رحمت کنه

گفتم: خدا همه اسیران خاک رو بیامرزه

خندید. به قبرها اشاره کرد و گفت: اونا که رفته ن. "اسیر خاک" ماییم که هنوز

هستیم و جرأت نداریم دل از این خاک بکنیم!

خرما را به دهانش گذاشت و عصازنان دور شد.

من ماندم با جعبه خرما در دست که دیگر مطمئن نبودم برای طلب آمرزش چه

کسی بود!




ملال




ملال. این روزها چه بسامدی دارد این کلمه در زندگی من! به گذشته نه چندان دور که نگاه میکنم همه چیز را سر جای خودش می بینم: دلتنگی بود، اما پوچی نه. امید، حتی در بدترین شرایط مثل آتش زیر خاکستر حضور داشت و اطمینان از حضورش به زندگی معنا می داد. اما حالا ...

چیزی انگار باید باشد که نیست. "آینده" چنان موهوم و گنگ است که گویا چهره اش را از پشت هزاران سال غبار می بینی. بزرگترین طرح ها و نقشه ها بزودی رنگ می بازد و اهمیتش به چیزی در حد صفر تنزل می یابد. آنقدر بی ارزش و مضحک میشود که کمترین انگیزه ای برای حرکت کردن و به چیزی رسیدن در تو بوجود نمی آورد. حاصلش همین رخوت و سکونی ست که در آن دست و پا میزنم...

کاش روح آدمیزاد هم به سادگی موتور اتوموبیل بود! می رفتی مغازه "مکانیکی روح" و میگفتی: "مدتی است شتابم کم شده. در سر بالایی های زندگی کم می آورم. وقتی هوای زندگی کمی سرد می شود دیر روشن میشوم و تازه وقتی هم که روشن میشوم مدام باید گاز بدهم چرا که در غیر اینصورت پت پت میکنم و خاموش میشوم..." آنوقت، آقای مکانیک روح، سرشمع های روحت را تمیز می کرد، پلاتینش را تنظیم می کرد. نگاهی به باطری می انداخت و می گفت: "سر حال شد. درست مثل روز اول تولدش. قابلی ندارد. مهمان ما باشید. میشود ده هزار تومان"! خلاص. و تو، روحت را برمی داشتی و مثل بچه هایی که کفش نو به پا کرده اند توی کوچه پس کوچه ها و خیابان ها قیقاج می رفتی. پایت را روی پدال گاز فشار می دادی و سرعت شگفت آور روحت را به رُخ دیگران می کشیدی...

کاش، کسی دستی به سر و گوش روح خسته ام میکشید ...





آمدم

تشریف نداشتم

دلم گرفت

رفتم!


کلبه

هنوز کسی به این کلبه خاموش سر میزند

دوست ناپیدای من

همو که چراغی می افروزد

و یا

دست کم شمعی

بر مزار خاطره ای دور

اما زنده... 

شايد باز هم خداحافظي!

نميتونم...  دست كم توي اين شرايط نميتونم.
نميتونم باشم و رنج بكشم. خودمو گول بزنم كه همه چي مث هميشه ست.
نميتونم ديگران رو گول بزنم كه باور كنن برگشتم.
برنگشتم. هيچوقت. گمان ميكنم نميتونم هم برگردم. دست كم تا...
ببخشيد. همين.

خوشبختي به روايت من

- بيا فكر كنيم ميخوايم از نو شروع كنيم (خودم به خودم ميگم)
- باشه (خودم به خودم جواب ميدم)
- پس چشاتو ببند، بسم الله بگو، يه نفس عميق بكش و بعد حس كن كه: "چه جالب، رنگ همه چي عوض شده، شده عين بچگيا، عين اونوقتا كه خنگ خنگ بودم"!
- بسم الله الرحمن الرحيم....
- خب
- چقدر همه چي قشنگه، شده عين اونوقتا كه خنگ خنگ بودم!
خودم به خودم لبخند مي زنم و ميرم پي كارم......

"من" و "مخاطب" (4)


هركدوم از ما گوشه اي از روح و ذهن خودمون رو از دسترس "ديگري" دور نگه ميداريم. اين كار، گاهي خودآگاه و گاهي ناخودآگاه انجام ميشه. ميخوام اين سوء تفاهم پيش نياد كه فقط داريم درمورد فرهنگ و جامعه خودمون حرف ميزنيم. اين يه وجه مشترك بشريه و منحصر به قوم و طايفه خاصي نيست هر چند كه ميزان اين پنهانكاري ميتونه در فرهنگها و جوامع مختلف كم يا زياد باشه. فعلاً بحث من در مورد وجه عام اين مسئله ست. سئوال ميتونه اين باشه: آيا اين پنهانكاري از اساس، مشكل داره و بايد به اون بعنوان يه فعاليت بد نگاه كرد؟ اگه اينطور نيست، تا چه حد از اين پنهانكاري مقبول و معقوله؟ به اين سئوالها ميشه فكر كرد. هر كسي ميتونه جواب خاص خودش رو داشته باشه اما اون چيزي كه الآن مهمه (براي من) اينه كه به هر حال هر فعاليت هنري (كه اينجا منظورم نوشتنه) در ذات خودش نظري به مخاطب داره. كسي كه ميگه: "من فقط براي دل خودم مينويسم" دچار يه سوءتفاهم بزرگ شده كه شايد با نگاه كردن به فرآيند نوشتن با كمي دقت بيشتر متوجهش بشه. فرض كنيم توي دنيا فقط "آدم" وجود داره، حتي پيش از حوا! و فرض كنيم كه "آدم" دركي هنري هم از دنيا ميتونه داشته باشه (يه فرض محال، چون درك هنري در فرآيند تكامل بشر شكل گرفته و در اساس، يه عنصر اجتماعيه) در چنين وضعي آيا ممكنه "آدم" دست به نوشتن يه رمان ببره؟ مثلاً چيزي مثل "برادران كارامازوف"؟ تجسمش مشكله اما ميشه تجسم كرد كه بدون انتظار هيچ مخاطبي، نوشتن يه رمان كاري بيهوده ميشه. نه اينكه اميد به چاپ اثرش داشته باشه، نه. حتي فقط با اين فرض كه كسي بالقوه (نه بالفعل) ميتونه مخاطب اثرش باشه. فرض كنيم شما براي دل خودتون چيزي مينويسيد. آيا واقعاٌ رد پاي "ديگري" رو ميتونيد از توي اين نوشته پاك كنيد؟ چيزهايي رو خودتون عمداً و خودآگاه از متن كنار ميذاريد. چيزهايي رو بدون اينكه حتي خودتون بدونيد ناخودآگاهتون حذف ميكنه. و اين حك و اصلاحات فقط به ملاحظه حضور يه مخاطبه (بالقوه يا بالفعل) نحوه نگارش ما حتي تحت "كنترل نامحسوس" مخاطب قرار داره. پيچيده بنويسم؟ ساده بنويسم؟ اصطلاحات عربي بكار ببرم يا انگليسي؟ گاهي پيچيده مينويسم چون ناخودآگاهم از اينكه مخاطب عام چيزي نفهمه احساس بزرگي ميكنه. گاهي ساده مي نويسم چون با فلاني كه پيچيده مينويسه مشكل دارم و ميخوام ثابت كنم كه ميشه حرفاي مهم رو با زبان ساده هم گفت و نيازي به پشتك و واروي زباني نيست! البته هميشه تحليل ها به اين سادگي و خامي كه نوشتم نيست و فرآيندهاي پيچيده اي رخ ميده تا يه اتفاق بيفته. اما همه اين فرآيندها تحت تأثير اين عنصر نامرئي يعني مخاطب ("ديگري") قرار دارند. زندگي اجتماعيه كه ناخودآگاه ذهن بشر رو جهت ميده و همين ناخودآگاه هم هست كه با مكانيزمهاي بسيار ظريف خودش نوع روابط هر كدوم از ما رو با "ديگري" و حتي با "خود"مون تنظيم ميكنه. بنابر اين شايد بشه گفت كه در فرآيند خلق اثر هنري، نكته اي كه شايد زياد بهش توجه نشده ولي از اهميت بسيار زيادي برخورداره اينه كه مخاطب بعنوان يك "ديگري" در شكل گيري و چگونگي اون اثر نقش تعيين كننده اي داره. به رد پاي مخاطب در آثار هنري بايد بيش از پيش توجه كرد، حتي در آثار "فردگرا"ترين هنرمندان و حتي در "ذهني"ترين آثار هنري....

"من" و "مخاطب" (3)

يكي ميگفت چقدر خوبه آدم دست و پا نداشته باشه. كه چي بشه؟ كه يكي از كنارش رد بشه و در لطف و صنع خداي در بمونه! اين چي بود؟ آها، صبح داشتم تلفني با محمد صحبت ميكردم قضيه اين روباه بي دست و پا پيش اومد الان يهو يادم اومد. بايد بنويسم؟ زور نزن. يه .... گفته كه تا ميتوني لجن باش. واي دلم ميخواست ميفهميدم چه حسي داره آدم دختر مردمو گول بزنه بعد بشينه اشكاشو تماشا كنه. يا اصلاً بخوابونه تو گوشش و داد بزنه: خفه شو كثافت. يه زنگ خونه بزنم حال بابا رو بپرسم. دكتر خر. هيچي نميفهمه. هي دارم زور ميزنم چرت و پرت ننويسم. هي فحش مياد توي ذهنم. نميدونم به كي. به هر كي. فحشاي بد. خفن. ناجور. دلم ميخواست جاي يه آدم آشغال بودم كه هرجور حس ميكنه همونجور هم زندگي ميكنه. آشغال. آخه يعني چي؟ خب طرف عشقش كشيده ....... نه خب، مگه عشقيه؟ هر كي به هر كي ميشه. نميشه زندگي كرد. خب بعضيا اينجوري باشن، حداقل يه عده اي حالشونو ميكنن...... دارم حساب ميكنم اگه ميشد .... نه خب اينجوريام نيست. ايكاش روح داستايوسكي ميومد توي جلد من، شاهكار مي نوشتم. يهو يه شبه معروف ميشدم. همه جا منتقدا ميگفتن يه نابغه پا به عرصه گذاشته! مگه اونموقع ها در مورد داستايوسكي اين چيزا رو ميگفتن؟! نوبل بگيرم. مصاحبه پشت مصاحبه. ايكاش صرع داشتم. احتمالاً كمك ميكرد توي لحظه هاي بحراني خلاقيتم گل كنه...... به اين زندگي كه همش حسرته. حالا فكر كن نابغه هم بودي. كه چي؟ خب ميمردي ميرفتي پي كارت. فقط پول تجديد چاپ كتابات ميره توي جيب ورثه! اوه، بابك يادم رفت. نامه چي ميخواست؟ ولش كن ..................................................................... چقدر مزخرف نوشتم. خنده م گرفت! نقطه چين ميذارم جاش، آخه هم عواقب داره هم بدآموزي!

********************
اين بخشي از "نوار روح" من بود. تنها بخشي از آن! آنهم با سانسور و نقطه چين! كاغذ اصلي هزار تكه شد و حالا احتمالاً در قسمتي از كارخانه بازيافت زباله به چيزي غير از خودش تبديل مي شود! خيلي چيزها ميتوانم بفهمم. از همين امتحان ساده. قسمتهاي سانسور شده، محتويات "منطقه ممنوعه" روح من است. شما به چيزهايي كه در بالا خوانديد توجه كنيد و من به چيزهايي كه در بالا نياوردم! اين "منطقه ممنوعه" از كي و چرا شكل گرفته؟ چه مساحتي (يا حجمي) دارد؟ حدود آن كجاست؟ مضر است يا مفيد؟ "من" واقعي تنها با لحاظ كردن اين بخش از وجودم معنا پيدا ميكند. اين "من" اما در دسترس چه كسي است؟ آيا حتي خودم كنترل و يا شناختي بر آن دارم؟....

"من" و "مخاطب" (2)

يك تمرين:
ميخواهم فارغ از تمام تفكرات زائد، فارغ از نفوذ هر فكر يا عامل مزاحم، ذهنم را آزاد بگذارم تا به هر كجا كه مي خواهد برود. به هر چه مي خواهد بينديشد. خوب و بد در اينجا بي معني است. زشت و زيبايي وجود ندارد. نه اثر هنري آفريده مي شود نه مطلبي كه به اميد تأثير بر كسي نوشته مي شود. ذهنم مثل يك اسب سركش اگر خواست ميتواند چهار نعل در دل صحرايي سوزان بتازد، اگر هم دلش خواست مي تواند ساعتي در كنار بركه اي آرام بگيرد. اسب، البته، گاهي جفتكي هم مي اندازد! و شيهه اي هم مي كشد (از سر شادي يا درد يا ترس يا هر چه) ذهنم را آزاد خواهم گذاشت كه بچرد. آرام در خلوتي مي نشينم. قلمي در دست و كاغذي كه شايد قرار است نقش "نوار روح" (چيزي شبيه نوار مغز يا قلب!) را بازي كند. نه مخاطبي هست، نه خواننده اي. نه ارزيابي و نه نقدي. نه اخلاق هست و نه عرف جامعه. اين كاغذ را هيچكس نخواهد ديد چون تصميم گرفته ام بعد از اتمام كارم آنرا پاره كنم و دور بريزم و يا حتي بسوزانمش. به خودم مي گويم: "راحت باش. "اما" و "اگر" ها را دور بريز. ترا به خدا تصور كن "آدم" هستي حتي پيش از خلق "حوا"! تنهاي تنها. كسي بر تو خرده نمي گيرد. نق نمي زند. نقد نمي كند. تفسير نمي كند. روحت را نمي شكافد. از پشت عينك روانشناسي روانت را كالبدشكافي نمي كند. هيچكس اينجا نيست. هيچكس..." هر چه از ذهنم گذشت خواهم نوشت. بي اختيار. هر چه. نه خط سير داستاني خواهد داشت و نه حتي خطي منطقي. احتمالاً پريشانگويي خواهد بود. بي هيچ قاعده اي و يا دست بالا تحت قاعده "تداعي آزاد" و شايد آن هم نه. هر چه از ذهنم گذشت بر "نوار روح" خواهم نوشت. نتيجه چه خواهد شد؟ نمي دانم. مهم نيست. نتيجه بعداً مشخص مي شود (يا نمي شود). چشمها را مي بيندم. آرام مي گيرم. سعي ميكنم به هيچ چيز خاصي نينديشم. هر چه آمد، آمد. با ربط يا بي ربط......

اگر اين تمرين را انجام دادي نتيجه را به ديگران هم بگو...... در پست بعد، نتيجه تمرين خودم را خواهم گفت!

"من" و "مخاطب" (1)

آنقدر از بدو خلقت توي سرمان زده اند كه حالا ديگر اگر كسي هم كاري به كارمان نداشته باشد، توي خلوت خودمان، زبانمان را قيچي ميكنيم و هميشه در وقت نوشتن، يك "پاك كن" فرد اعلا كنار دستمان مي گذاريم و از هر دو جمله يكي را چنان با ظرافت و دقت پاك ميكنيم كه اثرش حتي از صفحه ضمير خودمان هم پاك مي شود! علت اصلي اين بيماري را شايد در نوع فرهنگ و تاريخ ما بايد جستجو كرد. در چه شرايطي اعتماد آدمها از يكديگر سلب ميشود؟ چطور ميشود در جامعه اي پدران به پسران نصيحت ميكنند "راز دلت را حتي با برادرت هم در ميان نگذار"؟ چرا آدمها در ارتباطاتشان با يكديگر چنان رفتار مي كنند كه انگار به بازي شطرنج مشغولند؟ "اين حرف را نزن، مردم فلان طور برداشت مي كنند!..... وقتي ناراحتي، خودت را خوشحال نشان بده كه دشمن شاد نشوي!... وقتي خوشحالي، خوشحالي ات را بروز نده چشم مي خوري!..." اينها همه بيماري است و اين بيماري ها چه بخواهيم و چه نخواهيم از تمام طرق ممكن (وراثت، خانواده، جامعه، نظام آموزش رسمي و غير رسمي ....) به تك تك ما سرايت كرده است. اين است كه براي من، بعنوان كسي كه مي نويسم، مخاطب در جايگاه بالاتري از خود من قرار مي گيرد حتي در يك يادداشت شخصي، يعني جايي كه ظاهراً قرار نيست مخاطبي وجود داشته باشد!
خاطرم هست زماني كه مجموعه نامه هاي كافكا ترجمه و منتشر شد با دوستي صحبت مي كردم. پرسيدم: آيا اگر كافكا در هنگام نوشتن نامه به نامزدش (فليسه) ميدانست كه روزي نامه اش در تيراژ چندين هزار بين مردم پخش مي شود تغييري (كم يا زياد) در محتواي نامه ايجاد نميشد؟ بنظر من اين سئوالي اساسي است كه به نقش مخاطب در فرآيند خلق يك متن مي پردازد. نقشي كه شايد تا كنون چندان جدي گرفته نشده است. اين موضوع را وقتي با بحث "ديگري" در فلسفه هاي معاصر كنار هم مي گذارم ميبينم چه نزديكي شگفت انگيزي با هم دارند. "من"ي كه همواره خود را در معرض ارزيابي و يا دست كم نظاره گري "ديگري" مي بيند حتي در لحظات تنهايي (به معناي فيزيكي). نمي دانم چقدر براي ديگران قابل پذيرش است كه در "خانه هاي شيشه اي" زندگي كنند! براي من كه وحشتناك است. فكر مي كنم هر كسي "منطقه ممنوعه"اي در روحش دارد كه آنرا با بلندترين و ضخيم ترين ديوارها محصور كرده است. در بسياري موارد، اين منطقه ممنوعه حتي از دسترس خودآگاهي خود شخص نيز خارج است. در مورد اين "منطقه ممنوعه روح" در يادداشتي ديگر خواهم نوشت........

عشق فيثاغورسي!

آقا معلم گفت: "مثلث را تعريف كن"
گفتم: "مثلث سه ضلع دارد: يك ضلع من، يك ضلع او، و قاعده عشق"
بچه ها خنديدند و آقا معلم اخم كرد.
گفت: "از دايره بگو"
گفتم: "دايره منم به مركز او با شعاعي از عشق كه ما را به هم مي رساند"
هيچكس نخنديد. بچه ها در سكوت انگار به چيزي فكر مي كردند،....
آقا معلم هم.

يك سئوال فلسفي!

"لايب نيتس" فيلسوف و رياضيدان آلماني موضوع مهمي را با مثال جالبي مطرح ميكند. مينويسد: "فرض كنيم كه به شما بگويند حاضري همين حالا پادشاه چين بشوي بشرطي كه تمام گذشته ات را فراموش كني؟ اين چه تفاوت دارد با اينكه شما دقيقا همين حالا بميريد و دقيقا در همين لحظه پادشاهي در چين خلق شود؟".... در مثال البته مناقشه نيست. شايد به صورت ظاهر اين مثال ايرادهايي وارد باشد اما مسئله مهم آن چيزي است كه با خواندن اين مثال، در ذهن شكل ميگيرد و ميتواند آغاز يك جستجوي فلسفي بسيار مهم باشد. حرف بر سر "هويت" است. چه چيزي باعث ميشود كه ما يك چيز را همان چيز بدانيم و از ديگران تشخيصش بدهيم. من اينجا فقط طرح سئوال ميكنم و با دوستاني كه علاقمندند بحث ميكنيم تا شايد از اين ميان نكات خوبي پيدا شود. غرض، حل يك مسئله فلسفي نيست. بلكه فقط يك تلاش فكري براي ديدن برخي موضوعات است كه شايد عادت نداشته باشيم از زواياي ديگري به آنها نگاه كنيم.
من "پدرام" هستم. اما چه چيزي باعث مي شود كه من همين "پدرام" باشم؟ فيلم سينمايي face off را شايد همگي ديده باشيم. وقتي تمام مشخصات ظاهري يك فرد تغيير كند هيچكس نخواهد دانست كه او درواقع كيست. تنها اميد به اثبات اين "هويت" اين است كه خود شخص اين موضوع را ميداند و با تلاش بسيار (مثلا با توضيح دادن خاطرات بسيار شخصي به افراد نزديكش و يا دوستانش) شايد بتواند اين موضوع را روشن كند كه او درواقع "همان" است. اما تصور كنيد حافظه اين شخص هم بر اثر حادثه اي مخدوش شد و او قادر به يادآوري خودش نبود. آنوقت چه خواهد شد؟! البته نيازي به گفتن نيست كه اين، شكل بسيار ساده يك موضوع فلسفي است كه "اينهماني" يا "Identity” ناميده ميشود. بحثي بسيار جذاب و با اما و اگرهاي فراوان. شايد بعضي از دوستانم چنين بحثهايي را بي حاصل بدانند و يا حوصله درگير شدن با آن را نداشته باشند. بدم نمي آيد كه بدانم چه تعدادي از دوستاني كه به اينجا مي آيند علاقه اي به اين قبيل مسائل دارند. شايد راهنمايي باشد براي من كه در آينده از چه موضوعاتي بيشتر بنويسم.....
پس منتظر نظرات و نقدهايتان هستم.

حقنه

- حالا يك نفس عميق بكش.
-
- اين جثه و اينهمه قرص؟! نفس بكش.
-
- همه چيز مرتب است، فقط ترا بخدا نفس بكش.
- هااااااااا...
- حالا صد بار توي دلت بگو: همه چيز قشنگ است!


من و زمان

حالا كه فكر مي كنم ميبينم "زمان" هميشه براي من معظلي بوده است. چيزي رازآلود و با عظمت كه هرگاه جداّ به آن مي انديشم ترسي مبهم سراسر وجودم را اشغال مي كند. ترس كه نه، چيزي شبيه حس كوچكي و بي مقداري. وقتي به زمان – با تمام گستردگي و عظمتش – فكر مي كنم بي اختيار به ياد ستارگان دور دست مي افتم. واقعيتي است كه براي من "زمان" و "مكان" – به معناي دقيق شان – در آسمان به هم گره خورده اند. وقتي به ستاره اي نگاه مي كنم غم عجيبي در دلم راه پيدا مي كند. انگار ديوار تمام اميال و افكار و آرزوهايم به يكباره بر سرم ويران مي شود. در اين حالت مي انديشم: چه بسيار مردماني بوده اند كه در طول هزاران بلكه ميليونها سال به آسمان پر ستاره خيره شده اند در حاليكه هر يك، خود را در پهنه جهان چيزي مي پنداشته اند و احتمالاّ در سر سوداي جاودانگي مي پرورانده اند، اما اكنون.... يقيناّ مرد غار نشيني وجود داشته است كه روزي براي شكار، پا از غار خود بيرون گذاشته اما هرگز به آنجا برنگشته است. كسي چه مي داند؟ شايد طعمه حيوان درنده اي شده باشد. شايد از صخره اي به زير افتاده و در دم جان سپرده باشد و شايد... فرقي هم نمي كند. به هر حال او ساليان سال پيش همچون شهابي در عرصه تاريخ، لحظه اي حساب ناشدني درخشيده و سپس براي هميشه خاموش شده است. وقتي توهمات را كنار مي گذارم و خودم را موجودي همانند آن مرد غار نشين مي يابم، وحشت تمام وجودم را مي گيرد. وحشتي كه كمي چاشني مضحكه هم دارد. حس بدي ست. واقعاّ بد. حسي كه معلوم نيست در جوابش بايد بخندي، گريه كني، بي تفاوت باشي و يا متعجب شوي. و من حالا دقيقاّ همين حس را دارم. گاهي از خودم مي پرسم: "من در سال 3000 ميلادي كجا خواهم بود؟" هزار سال، به ظاهر (و در برابر عمر ناچيز من) بسيار طولاني بنظر ميرسد اما وقتي مي بينم اشعه نوري كه چندين ميليون سال پيش از ستاره اي گسيل شده تازه حالا به من رسيده است، هزار سال كه هيچ، تمام تاريخ تمدن در پيش چشمم رنگ مي بازد و با تمام عظمتش (در برابر عمر من) تبديل به لحظه اي حقير و دور انداختني از زمان مي شود. نگوييم بشر دستاوردهاي بزرگي داشته است، كه تمام اين دستاوردها آيا در خوشبينانه ترين حالت از منظومه شمسي آنسوتر را در بر گرفته است؟ و آيا اگر كل منظومه شمسي را در محاسبات زماني-مكاني مان چيزي بيش از يك لحظه-نقطه فرض كنيم دچار خطايي فاحش نشده ايم؟ بگذريم.
اما سئوال اساسي و شايد رهايي بخش اين است كه آيا انسان قابل فروكاستن به صرف جنبه هاي زماني و مكاني هست؟ يعني آيا مي توان وجهي در وجود انسان يافت كه فارغ از تمام حقارت هاي زماني و مكاني اش توجيهي براي حضور شهاب گونه اش در جهان بدست دهد؟ نمي دانم. واقعاّ نمي دانم. فقط آرزو مي كنم كاش چنين باشد......

ما

دور چوبه دار حلقه زده بوديم.
كسي فرياد زد: "اگر نيامد چه؟"
قاضي كه مأمور اجراي حكم هم بود خنديد و آهسته جواب داد: "مي آيد. آنقدر مي ايستيم تا بيايد"
آفتاب كه توي سرمان مي خورد خلق همه را تنگ كرده بود.
كسي گفت: "تمامش كنيد ديگر. بكشيدش بالا".
ما هم فرياد زديم: "قاضي، خلاصش كن. خلاصمان كن".
محكوم انگار چيزي گفت اما توي آن همهمه صدايش به گوش هيچكس نرسيد.
قاضي فرياد زد: "ساكت باشيد عوام. شما از قانون چه مي فهميد؟ او قاتل نيست"
ساكت كه شديم صداي محكوم را شنيديم: "هر وقت كه او مي آيد انگار كه من ميميرم. هيچ چيز نمي فهمم"
و ما مي دانستيم كه راست مي گويد. او دو نفر بود. وقتي خنجر را از دستش گرفتيم فقط سفيدي چشمهايش پيدا بود. صورتش كبود شده بود و بدنش مي لرزيد
به حلقه طناب بالاي سرش نگاه كرد.
كسي گفت: "او را كه بكشيد آن ديگري هم كارش تمام مي شود".
محكوم فرياد زد: "من بيگناهم"
قاضي به چوبه دار تكيه داد و گفت: "اگر بيگناه نبودي كه تا حالا زنده نمي ماندي"
ناگهان تمام بدن محكوم به رعشه افتاد. تلاش كرد دستهايش را كه از پشت به هم بسته شده بود باز كند. صورتش كبود شد. از چشمها فقط سفيدي شان پيدا بود.
كسي با صداي بلند گفت: "آمد. بالاخره آمد". و ما به طرف چوبه دار هجوم برديم. با عجله طناب را دور گردنش انداختيم و زير پايش را خالي كرديم.
قاضي نگاهي به آسمان كرد و زير لب چيزي گفت.
وقتي بر مي گشتيم، صورت مهتابي محكوم را ديديم و چشمهاي ميشي اش را كه انگار به جايي دور خيره مانده بود.

صحنه آخر

سرش را كه بلند كرد توي آينه نگاهش به صورت خودش افتاد. پلكهاي سنگين، چين هاي پيشاني، ته ريش و جا به جا زخم هايي كه خون رويشان دلمه بسته بود. با خودش گفت: "كه چي؟" پك عميقي به سيگارش زد و دوباره سرش را روي دستها تكيه داد. بيرون از اتاق، صداي تشويق جمعيت، تمام سالن را پر كرده بود. يك لحظه بنظرش رسيد كه مردم تشويق كنان به داخل اتاق مي آيند. سرش را بطرف در چرخاند. كارگردان را ديد كه در آستانه در ايستاده بود.
- عجب حسي گرفتي!
اين را گفت و وارد اتاق شد. مرد سيگارش را كه حالا خاكستر شده بود توي كاسه آبي كه روي ميز بود انداخت و آهسته گفت: "زنم رفت"
كارگردان سرش را تكان داد و گفت: "بالاخره يه روزي اين كارو مي كرد". بعد دستي به شانه مرد زد و گفت: "بلند شو، بهتره آماده بشي. صحنه آخره"
مرد از جايش بلند شد. سيگاري روشن كرد و بطرف پنجره رفت. تصوير مبهمي از خودش را توي شيشه ديد. دستش را روي لكه هاي قرمز صورتش كشيد و گفت: "تمام كتابامو دور ريخته بود. دفترچه هاي يادداشتمو پاره كرده بود. هر چي داشتم و نداشتم." رويش را بطرف كارگردان كرد و ادامه داد: "بدجوري زدمش"
كارگردان شانه اش را بالا انداخت و گفت: "زنها همه همينطورن: حسود"
دوباره به تصوير خودش توي شيشه خيره شد و فكر كرد: "حسود؟"
كارگردان دستش را گرفت و گفت: "عجله كن"
لباس بلند و سفيدش را پوشيد. پكي به سيگارش زد و آنرا توي كاسه آب انداخت. در اتاق را باز كرد و سنگ بزرگي را كه كنار در بود با زحمت غلتاند و روي صحنه برد. پشت صحنه، كسي با صداي بلند از روي متن نمايش مي خواند: ".... و هر بار كه به بالاي كوه مي رسيد سنگ از دستانش مي گريخت و غلتان غلتان خود را به پاي كوه مي رساند. سيزيف از كوه سرازير ميشد و كارش را از سر مي گرفت...."
عرق پيشاني اش را با دست پاك كرد و به راه افتاد. سنگ را مي غلتاند و از يكطرف صحنه به طرف ديگر مي رفت و بر مي گشت. آنچنان در فكر فرو رفته بود كه هرگز متوجه نشد زني در رديف آخر سالن با صداي بلند مي گريد.

روايت كوچك خوشبختي

مادر بزرگ كنار تختخواب پسرك نشسته بود و موهاي او را نوازش مي كرد. هر شب همينطور بود، كمي فكر مي كرد و بعد قصه جالبي يادش مي آمد. حالا هم داشت فكر مي كرد. پسرك زل زده بود به سقف اتاق و منتظر بود.
مادر بزرگ قصه را شروع كرد:
" يك جاي دور، توي گوشه اي از آسمان، دنيايي وجود دارد كه توي آن همه چيز درست مثل دنياي ماست: درخت ها، كوه ها، دره ها، درياها، حيوانات و بقيه چيزها. فقط آدمهايش با ما فرق دارند. آدمهايي كه آنجا زندگي مي كنند خيلي عجيب اند چون وقتي بدنيا مي آيند نصفه هستند يعني هر كدامشان يك پا و يك دست و يك گوش و يك چشم دارند و عجيب تر اين است كه درست همان موقع تولدشان در گوشه ديگري از آن دنيا نصفه ديگرشان هم بدنيا مي آيد بدون اينكه هيچكدامشان خبري از هم داشته باشند. كمي كه بزرگ تر شدند مادر بزرگ هايشان به آنها مي گويند كه تنها راه خوشبخت شدن توي آن دنياي عجيب اين است كه هر كس نصفه ديگرش را پيدا كند. بعضي از اين آدمها با خنده مي گويند: "ما كه از چيزي ناراحت نيستيم" و توي سايه دور هم مي نشينند، مي گويند و مي خندند و آدمهاي ديگر را كه براي پيدا كردن نصفه ديگرشان به اينطرف و آنطرف مي روند مسخره مي كنند. اما شب، وقتي هر كدام به خانه خودشان مي روند تازه يادشان مي آيد كه چقدر تنها هستند. آنوقت دلشان مي گيرد و تا صبح گريه مي كنند. ولي همينكه هوا روشن مي شود دوباره همه چيز از يادشان مي رود. از خانه هايشان بيرون مي آيند و دوباره دور هم جمع مي شوند. اما آدمهاي ديگر كه تصميم گرفته اند هر طور شده مزه خوشبختي را بچشند، هر روز صبح وقتي از خواب بيدار مي شوند سفر مي كنند. آنها مجبورند راههاي سختي را طي كنند. آنهم با يك پا! از بيابانهاي گرم و خشك، كوههاي سرد و يخ زده و از روي درياها مي گذرند. اما همه اين سختي ها وقتي كه يك آدم كامل مي شوند برايشان خاطره مي شود. گريه و تنهايي را فراموش مي كنند و تا آخر عمر با شادي زندگي مي كنند...."
پسرك هنوز بيدار بود. اين عجيب ترين قصه اي بود كه تا آن وقت مادر بزرگ برايش تعريف كرده بود. به آدمهاي نصفه فكر مي كرد و به سرنوشتشان. او با اينكه دو پا و دو دست و دو چشم و دو گوش داشت اما احساس مي كرد صبح كه شد بايد سفر كند و دنبال چيزي بگردد.

عاشقانه

عاشقانه هاي ديروز
..... بهترينم! چنان دلم برايت تنگ شده كه نمي دانم آيا اين دوري هرچند مختصر را تاب مي آورد يا نه. كارها را سر و سامان داده ام، فقط اجاره منزل مي ماند كه آنهم با شتاب انجام خواهم داد. مختصر مضيقه اي بود كه به مساعدت همكار عزيزي حل شد. به خواب هم نمي بينم كه روزي بانوي كلبه محقرم باشي. بخدا كه هر لحظه بي تابي ام بيشتر مي شود. در اين سه هفته كه چشمم به جمالت روشن نشده فقط خدايم مي داند كه چه بر من گذشته.... بيش از اين دل نازكت را نرنجانم. اين كاغذ را به محمد آقا خواهم داد كه زحمت ارسالش را بكشند. بوسه اي بر كاغذ است كه مقصدش گونه توست!
به خانواده محترم علي الخصوص والده محترم سلام گرم مرا برسان. مشتاق ديدار.

عاشقانه هاي امروز
sms: كجايي پس؟ چرا جواب نميدي؟
sms: تف تو اين زندگي! كجام؟ كاباره! جاي شما خالي. نگفته بودم دنبال كاراي خونه هستم؟ حالا چيكار داري هي زرت و زرت sms ميزني؟
sms: چته؟ مگه واسه من ميكني كه اينجوري حرف ميزني؟ اصلا ديگه كاري باهات ندارم. ديگه هم sms نمي زنم!
.............
sms: سلام خانومي. چه خبر؟ در چه حالي؟
sms: خواب بودم! با صداي موبايل بيدار شدم.
.............
sms: بابات خيلي داره گير ميده ها! به جون خودم بگو حواسش باشه، يه وقت قاتي ميكنما...
sms: ولش كن بابا، منم ديگه دارم قاتي مي كنم. اُسكُله... اساسي!
..............
sms: ميدوني چيه؟ زيادي داري پاپيچم ميشي. به تو هيچ ربطي نداره كه با كي ميرم با كي ميام. دوستام هرچي نباشن از رفيقاي جفنگ تو بهترن، يه مشت عملي! اگه بخواي آزاديمو محدود كني ترجيح ميدم ديگه هيچوقت نبينمت.
..............

نتيجه عرفاني!
روباه گفت: تو اگر دوست مي خواهي، خب منو اهلي كن.
شازده كوچولو پرسيد: راهش چيست؟
روباه جواب داد: بايد خيلي خيلي حوصله كني اولش يك خرده دورتر از من مي گيري اينجوري ميان علف ها مي نشيني.من زير چشمي نگاهت مي كنم و تو لام تا كام هيچي نمي گويي.چون تقصير همه سوء تفاهم ها زير سر زبان است. عوضش مي تواني هر روز يك خرده نزديكتر بنشيني.
فرداي آنروز دوباره شازده كوچولو آمد.
روباه گفت: كاش سر همان ساعت ديروز آمده بودي.اگر مثلا سر ساعت 4 بعد از ظهر بيايي من از ساعت 3 تو دلم قند آب مي شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيشتر احساس شادي و خوشبختي مي كنم. ساعت 4 كه شد دلم بنا مي كند به شور زدن و نگران شدن.آنوقت است كه قدر خوشبختي را مي فهمم! اما اگر تو وقت و بيوقت بيايي من از كجا بدانم چه ساعتي بايد دلم را براي ديدارت آماده كنم؟... هر چيزي براي خودش قاعده اي دارد.

كلمه

سكوت كرد:
"




"
بقاعده ي خواندن همين سطرهاي نانوشته.
گفتم: "... و خدا كلمه را آفريد"!
و او گريست:
بقاعده ي تمام كلمات نگفته اش.

زندگي من

زمانی بود که به خود بسیار افتخار می کردم و دیگران هم. زمانی بود که بسیار می خواندم و بسیار می نوشتم و گمان می کردم که کمال من در کسب دانش است. همان زمان که "دیگران" برایم کف می زدند و با انگشت نشانم می دادند که: "او با همه بچه ها تفاوت دارد، او یک بزرگمرد کوچک است"!!! تشویق دیگران انگیزه کارم بود و من شمعی بودم که برای روشنی مجلسشان می سوختم (و البته خود نیز از این سوختن شاد بودم). همان زمان بود که خود را بر فراز قله ای می دیدم که از آنجا همه چیز و همه کس چنان ریز می نمود که گویی نبودشان به از بودشان! و شاید با این همه هنوز 15 سالگی را نیز تجربه نکرده بودم. هر چه بزرگتر شدم صدای تشویق دیگران بلندتر شد و من هنوز می خواندم و می نوشتم و به کسب کمالات مشغول بودم! داستانها و مقالاتم در مجلات و روزنامه ها چاپ می شد. مهندسی شیمی را گذراندم و کارشناسی ارشد فلسفه! موسیقی می خواندم و ساز می نواختم. همه چیز عالی بود. همه چیز بجز "خود" من که گویی در این انبوه گم شده بود. غفلتی که ناشی از یک مشکل فرهنگی و تربیتی بود دامنم را گرفت و چنان آهسته آهسته در من رشد کرد که روزی در تمام روحم ریشه دوانده بود و همان زمان بود که بناگاه همه چیز در مدتی کوتاه دگرگون شد. صدای تشویق دیگران چنان پتک بر سرم می کوبید و همه کمالات مضحکم تبدیل به گناهانی نابخشودنی شد که در حق "خود" روا داشته بودم. بزرگ شده بودم بی آنکه زندگی کنم. چنان دلقکی برای دیگران نمایش اجرا می کردم در حالیکه در پشت نقاب خندانم اشک می ریختم و با خود می گفتم: "از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟" مدتی روحم فلج شد. شاید یک سال. با خود می اندیشیدم: "روحم چنان افسرده است که امیدی به نجاتش نیست و مسبب همه اینها غفلت کودکانه من و جهالت بزرگانه اطرافیانم بوده است. چرا زمانی که هم سن و سالانم در کوچه و خیابان جست و خیز می کردند و با یکدیگر کلنجار می رفتند و در همان حال من در پستوی خانه کتابی در دست بدنبال اسرار منظومه شمسی بودم بزرگتری به رسم بزرگی کتاب را از من نگرفت و مرا به کوچه نفرستاد تا طعم زندگی را مزه کنم؟ چرا کسی نگفت رسم نوجوانی ست که عاشق دختر همسایه شود؟ چرا کسی نگفت تو پیش از آنکه فیلسوف و ادیب و دانشمند شوی باید آدم بودن را بیاموزی و زیستن درست را که زندگی بر هر چیز مقدم است؟" و من از اینهمه غفلت چنان پشیمان بودم که خاطرم هست جایی نوشتم: "حاضرم تمام کمالات مسخره ام را بدهم و در عوض به 15 سالگی برگردم تا بتوانم از پشت یک دیوار، نامه عاشقانه ای را که با خطی مضطرب نوشته شده به دختر همسایه بدهم و او در میان تعجب لبخند بزند و من شاید از ترس سایه ای پا به فرار بگذارم"!
روحم چنان منقلب شده بود که تا عق نمی زد و تمام سموم گذشته را پس نمی داد آرام نمی گرفت. دچار تهوع شدم. نسبت به همه چیز دچار تردید شدم. "اصل من کدام است؟ این که فلسفه می خواهد یا این که زندگی؟ چه بخشی از من اصیل است و چه بخشی زاییده تشویق دیگران؟" به یاد دکارت افتادم که زمانی در پی یافتن نقطه ای استوار برای عزیمت فکری در همه چیز شک کرد و همه آنچه را که قابل دفاع نبود به کناری نهاد. من نیز چنین کردم و به خود اطمینان دادم: "آنچه اصیل است خود را نمایان می کند و آنچه نا اصیل است در روشنی روح عیان و رسوا می شود" بیش از یکسال هیچ ننوشتم. حتی یک صفحه از هیچ کتابی نخواندم. با موسیقی وداع گفتم. حتی همه دوستانم را به دلایل واهی مجاب کردم که شاید مدتی نبینمشان.... ریاضتی سخت بود که به بار نشست. طاقت فرسا بود اما مفید و حتی لازم. پس از مدتی تمام چیزهای اصیل یک به یک خود را بر من نمایان ساختند، اما نه بصورت غلو شده و ساختگی بلکه به همان میزان که بودند. اگر فلسفه بخشی از زندگیم باید می بود، بخشی از آن شد نه همه آن. اگر کسب کمالات بخشی از نیاز روحم بود، به داشتن همان بخش اکتفا کرد. از آن پس بود که زندگی در پیش چشمم معنایی دیگر یافت و توانستم برای اولین بار چنان سرشار از زندگی باشم که اشک شوق بریزم. دوستانم در من تغییری شگرف یافتند. خشکی و جدیت سابق جای خود را به نشاط و شوخ طبعی داد بی آنکه بخش اصیلی از وجودم را نادیده گرفته باشم. روحم نیاز به پالایش داشت، نیاز به سر و سامان دادن و مرتب کردن. پس از سالها، خرت و پرت های بدرد نخور روحم را ساعت 9 شب در پس در گذاشتم نا برای همیشه از شرشان در امان بمانم! و حالا حتی برای خودم نیز باور کردنی نیست که چه معجزه ای رخ داده است. حالا وقتی به جوانی یا نوجوانی برمی خورم که دغدغه ای دارد و در پیچ و خم روح خود سرگردان است می گویم: "دوست من، زندگی یادت نرود".....

آيت عمر

افسوس و دريغا از اين عمر گرانمايه که رفت
صد حيف و صد افغان بر اين گوهر پرمايه که رفت
در کفه ميزان بجز از کفر نباشد
ميزان ز چه خواهم پس از اين آيه که رفت

ميوه ممنوعه

انديشيدم:
شعر می گويم که هيچ نگفته باشم
اما شعر
- این ميوه ممنوعه -
همواره عریانی شرم انگیز مرا نمایان ساخته است.

عشق مكرر

جوان بوديم و عاشق
و جوانی عاشقی ست
پدر می گفت و چه خوب می گفت که
عشق نان نیست که اگر به دو نفر بدهی نصف شود!
و من اکنون
عشق را قسمت می کنم بین تو و تو و تو و تو
تا بدانی که یکبار عاشقی برایت خیلی کم است.