پنجره را باز می کنم
دهان کجیِ روزگار را می بینم
خندهء بلند برگهایِ رویِ زمینِ درختان
از بیهودگی بودن ها
* * *
اشک هایم ناراحتت می کند؟
قطرات آنرا
در کلمات بی جانم می گنجانم
و نثارت می کنم
* * *
هراس دارم
هراس از بودنِ
گرگ هایی که ناغافل
هجوم می آورند به
گله معصومیت آرامش
* * *
می خوانمت با صدایی نا به هنجار
و هر روز برای تنهایی خود
سر جادهء انتظار
پهن می کنم
سجادهء دیده خود را
* * *
ای روزهای موذی
چرا برقص درمی آورید
دختری تنها را
که برای مدتی خود را فراموش کرده بود
* * *
ای قدیسه خدا
آرامی ، آرامی کن
مرا ...
قَسم به پاکی و تنهایت
کاش می توانستیم
اشک ها
و غم درون چشمهایت را
تقسیم میکردیم
سهم بزرگ آن برای من
و سهم دیگرش ...
* * *
روزی بر تنت خواهم دید
آن سبزینهء دشت اقاقی را
و سکوت خواهم کرد
به زیبایی لبخندهایت ...
* * *
شعرهایم را خواهم گفت
شعری آشنا
از شروع تا پایان
همرنگ خاطراتمان
و تو آنها را لمس میکنی
هنگامی که آواز کوچک دل مرا می شنوی
* * *
ای تندیس ِ پاک ِ شبهای ِ تنهایی من
در زیر این سقف آسمان
رَج رَج برایت می بافم
تن پوش تازه ای از جنس آرزو
* * *
می شنوم
صدای ِ آشنای ِ رودخانه را
کفشهایم را کندم
باید بروم
همراه او شوم
صدای رود را رها نمی کنم
تا به آرامش ِ
آبی دریا برسم...
فردا خواهم رفت
با کوله باری از غم و تنهایی
و تورا امانت می سپارم به دستِ
آبی دریا
چرخش زمین
استواری شب و روز آسمان
و اگر باز گردم
تورا باز پس خواهم گرفت
از موج
خاک
باران
و پیراهنی به رنگ سبز درختان
به تو ارزانی می کنم
به پاس بودنت
در تمام لحظه هایم ...