...

زمانیکه  

 برای آخرین بار پلک زدم    

آوار 

تصویرت را در چشمهایم دیدم ...

خدا نگهدار گذشته .... خدا نگهدار غریبه

 با اجازه صدای تنهایی  

حق با تو بود ! مگر چقدر می شد از یک صدا ، رویا ساخت ؟! چقدر می شد با دوری ساخت ؟ چقدر می شد با نوشتن شعرهایی بی معنی، عاشقی کرد ؟

حق با تو بود که از های هایم ، قاه قاه بخندی. گناه من نبود اگر هر شب ماه، صورتم را می شست

حق با تو بود که گناهم را باور نکنی ! حق با تو بود که دل مهربانت را پس بگیری.

حق دارم که همیشه منتظر باشم . نه به امیدی که دستهایت را بگیریم ... نه ! فقط برای لحظه ای عبورت، به جای پایت خیره می مانم.

بی هدف به خواب هایم که پر بود از تو وفادار می مانم. نمی دام چرا امروز که برایت "

بدترین" شدم ، به انتظار نگاهت حتی گریه هم نمی کنم . مبادا اشک ها برای دیدن آمدنت دیوار شوند !

حق داشتم که از حس تو بشکنم ، آن گاه که احساست را بر سرم کوفتی و ندانستی آن که می شکند ، منم ! ... حق دارم که هنوز مهربانیت را آرزو می کنم . حق با توست که آرزوهایم را محال می کنی. کاش می دانستی آخرین ساعات اشک و لبخند من ، در تنهایی غریبی تلف میشود و غریبانه مسکوت !

روزهای مسخره ایست ! تو تقاص یک عاشقانه دوستت دارم گفتن را پس می دهی و من یک دوست داشتن بچگانه ... در این دوئل لعنتی ، یکی می میرد ، ... یکی می بازد !

دیگر نه انگیزه ای برای رفتن است و نه بهانه ای برای ماندن... من اسیر همین خاکم. اسیر یه دنیای غریب و پر از سوال...سرنوشتم به این سادگی ها نیست و من هم نمی دانم...به قول خودم از کجا باید شروع کرد قصه ی عشق رو دوباره؟؟؟...تو راست می گفتی عزیزکم. من قوی هستم.قوی برای نهراسیدن...نه!من از پا نمی افتم.شاید گلایه کنم زمان رو و شاید حتی این گلایه ها به بهای اشکانم باشند اما من،همون آرزوی همیشگی ام.همون خیال زیبا...میدونی قشنگم؟یه روزی تو گفتی که عشق من و تو عادت شده و باید تکلیف خودمون رو مشخص کنیم...من بعد از این روزهایی که سنگینی اش شانه هایم را کبود کردند به این نتیجه رسیدم که باید بری.برای همیشه گلم...و من عاشق ترین خواهم بود.و به قول تو می ایستم.

خدانگهدار گذشته...خدانگهدار غریبه 

دست نوشته یکی از دوستان قدیمیه که مدت طولانی ازش خبری ندارم ُ هر جا هست شاد باشد و تندرست  

حرفی بزن ...

...

حالا دیگر می توانی مرا فراموش کنی

می توانی با خیال راحت

سهم مرا از آغوشت پاک کنی 

...

حالا دیگر می توانی با خیال راحت

میان واژه هایم گم شوی

بی آنکه

چشمهایت را از من بگیری 

...

باید راهی پیدا کنم

میان اینهمه نبودن هایت

از ترس آدم های سرد رهگذر

پناه ببرم

پشت دیوار شعرهایم 

...

بهار امسال اگر بیاید

خواهی فهمید زمستان چقدر طولانی بود

بی آنکه باران باریده باشد

بی آنکه نقش خیال تورا

از تن خسته من ... زدوده باشد

حرفی بزن

                                                دلتنگم ...