...

احساس گناه تا کی؟

پاندول وار

معلق بین گذشته و

گذشته های دیگر

***

هنوز عشق را

درخود می بینم

.

گوهری پنهان

در هستی ام

.

.

آنهم بپای تو

 

حکم ...

سکوتی سنگین حکمفرما بود، از هیچ کس صدایی بر نمی خاست، نفس ها در سینه حبس بود. رأی نهایی قرار بود صادر شود...

* * *

من تو را به یاد اولین گناه دوست دارم ...

من نیازم را به آغوش گرم تو فراموش نخواهم کرد ...

از خود دفاع می کنم، تا آخرین لحظه برای اولین لرزش ...

گناهم هر چه که هست تاوانش را به جان می خَرَم...

گناه ِ من آلوده به عشق است ، که با عطر تن ِ تو دچار طپش قلب می شوم، مثل طپشهای قلبم در تجربه اولین گناه ...

مثل تمام روزها، ساعتها، ثانیه هایی که در کنارت بودم و با حُرم نفس هایت،                            نبض می گرفتم ...

با صدایت تسکین می گرفتم و با گرمای دستهایت امید ...

نگاه  ِ آخر ِ تو در آن روز ِ سرد ، اولین بغض بی تجربه را به گلویم سپرد ...

سهم من از بودن ِ با تو ، همین خاطره هاست ...

حالا حکم هرچه می خواهد باشد ...

* * *

حکم صادر می شود : محکوم به تنهایی ... بی تو ...

 

من دارم می روم ...

من دارم می روم

به آنسوی دریچه نگاه

من دارم می روم

به ترانه های تلخ و گریون

من دارم می روم

به بازی با عشق و زندگی

 

خواهم رفت

به سَفَر ِ غم ِ‌پنهان

حتی دلخوشی تو نیز مانع رفتن من نخواهد شد

تمام آرزوهایم به خواب رفته اند

خوابی بی تعبیر ...

 

دلم می خواهد بروم

تا جایی که هیچ دیواری نباشد

                                                عشقی نباشد

                                                                دردی نباشد

                                                                                اصلاً هیچ کس نباشد

دلم سکوت می خواهد

تنهایی ...

من دارم می روم

به دریای ِ پر ز خاطره

ساحلش در همین نزدیکی ست

چیزی در درون مرا صدا می کند

من باید بروم

شاید در میان ابرها

                                سایه ها ...

دیگر چشمی به انتظار آمدنم نیست

 

باید بروم

نمازهای نخوانده بسیار دارم

حرفهای ناگفته با تو ...

زیستن ...

زیستن ، آنگونه که آنها می خواهند . زندگی که هیچ سنخیتی با من ندارد . و حتی آنها نمی خواهند درک کنند و اجازه دهند که تو فکر کنی ، احساس کنی و شاید زندگی کنی آنگونه که خود می خواهی ...

و برای خود سنگرهایی از قدرت بنا می کنند

روی اعتقادهایت ...

با نگاهشان زیر سوال می برند

باورهایت را ...

آنها اندیشه های مرا خواهند خورد. برا اینکه مرا شکل دهند و انسان ِ جدیدی تعریف کنند.

موج ِ عظیمی از غم به سینه ات هجوم می آورد وقتی زندگی هم به تو خیانت کرده است. و می فهمی که دیگر مَنی وجود ندارد و چقدر دلت میگیرد وقتی می بینی آنطوری زندگی می کنی که حتی خود برای اینگونه زیستن تلاشی نکرده ای ...

آغوش تو تنها خاطره ایست که امروزم را به دیروزهایم پیوند می دهد. و باورت نمی شود حتی خود نمی فهمم چطور اینگونه ابلهانه سکوت کرده ام ...

اما بازهم باشد ، خوب ِ خوبم ...

همانگونه که شما می خواهید ... 

... مگر می شود آدم فقط یکبار عاشق بشود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش میاید آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد؛ اما همیشه وقتی فکر می کند که دلش سخت پیش یکی گرفتار است، یک دفعه، یک جایی می بیند که دلش، ته دلش، برای یکی دیگر هم می لرزد. اگر باوفا باشد، دلش را خفه می کند و تا آخر عمر حسرت آن دل لرزه برایش می ماند. اگر بی وفا باشد، می لغزد و همه عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند.

هیچکس حکمتش را نمی داند ... حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند، فرار ندارد ...

کاش راه سومی هم بود ...

سفیر