عشق ...

برخیز ای عشق من

دستهایت را به من ده

اینجا اول جاده است

نگاه کن به دوردست

ببین آن نقطه وصال زمین با آسمان را

آسمان بُغض چندین ساله اش را

برای زمین می بارد

برای او می گوید

از سالهای دوریش

دیدن او و حسرت خوردنش

 

پس بیا

درون من پنهان شو

پرده چشمها را بِکِش

من  احساسَت می کنم

نزدیک خیلی ...

تو را در بطن خود می پرورانَم

دلتنگ نباش عشق

بذار تو آسمان باشی و

او ...

 

هوس نینوا کرده ام ...

ع©ط±ط¨ظ„ط§

بس که نالیدم دلم شش گوشه شد ...

 خدایا مرا آنچنان در مسیر باد قرار ده

خدا یا تشنه‌ام کن.


نه تشنه آب، که چو سیراب شدم از یادش می‌برم.


تشنه‌ام کن، تشنه شناختن و فهمیدن.


تشنه شناختن و فهمیدن عاشورا و کربلا.

 

که بویش را احساس کنم

نفس راه خود را در سینه گم کرده است

کجایند مردانی که با صدایشان

عرش خدا را به لرزه در می آورند؟؟

کیست مرا یاری کند؟؟؟

کیست ؟؟؟؟

سر روی سجّاده می گذارم

هوس خاک کرده ام

خاک کربلا ...

دستهایم را بگیر ...

بس که بی تابم دلم به شور افتاده است

کی عاشورا را خواهم سرود ؟

کی نینوا را خواهم دید ؟

نویسنده : ساناز

 

دلتنگم ...

 

دستهایت را قلاب کن می خواهم با لا بروم ، بالا و بالاتر تا به خدا برسم

می دانی ، ابرها روی گوشهای خدا نشسته اند و صدایم را نمی شنود می خواهم بالا بروم و حرفهایم را در گوشهایش فریاد بزنم

می شنوی خدااااااااااااااااااااااااااااااااا

می خواهم نقاشی حضورم را کمرنگ کنی تا در این دنیا بیرنگ شوم سفید ِ سفید ...

سایه ام را گم کرده ام مرا جای خورشید می نِشانی !!!!

اصلا، تو تنهایی را می توانی معنی کنی ؟ می دانی چند بخش است تن + ها + یی ... می دانم که نمی دانی چون تو خدایی و من ...

رو به آسمان سنگ پرتاب می کنم ، نه فرشته ای می افتد و می میرد ، نه خدایی زخمی می شود و سنگها به سوی خودم بر می گردند با سرعت هرچه تمامتر...

خدایا تو چقدر بزرگی و من کوچک ، آسمانت می بارد و من بارون اشکهایت را احساس می کنم وقتی برای من می باری

دلتنگی خدا، از من ؟ می خواهم سر در گریبانت گذارم دستهایت را دراز کن و مرا به سوی خود بالا بکش که من محتاجم و تو بی نیاز ...