خلاص شدن از همه

وقت ِ خلاص شدن از همه است

به تو دروغ می گویم

به خود نیز همچنین

برای بهتر بودن

 

خدایا شکایت دارم

شکایت از تو

بگو شکایت تو را کجا بَرَم

 

دگیرم از تو

از خودم

از ناسپاسیها ...

 

وقت خلاص شدن از همه است ... 

وقت رفتن است
وقت دل کندن  
وقت عشق بازی من با خدایم ...

خاطراتم ...

انگار سکوتهایم

هرگز نمی میرند

همواره با من اند

این تازه لحظه ها

تکرار های غریبانه ای هستند

که در دیاری نزدیک

آنها را سپری کرده ام

وه چه آشنا ...

گویی گذشته ها یم

هر لحظه در دیده گانم جان می گیرند و هرگز عبور نمی کنند !

وقتی که خاطرات ِ تو از خاطرم ،

میل رفتن ندارد

من چگونه کوچ را آغاز کنم

...

چشم های غرق در اندوه تو

ایمان ِ مرا به آشوب می کشید

داغی چشم تو

تکرار می شود

در خاکستر ِ روزگار ِ من

آری ... گویا تو و خاطراتت

قصد گذر ز خاطرِ خسته ام نمی کنید !

در انتظارهای تکرار روزمره گی

نمی میرد اشتیاق بودن تو ،

در آروزهای شبانه ام

آروزی ِ نقش بستن ِ لبانت بر روح ِ سرگردانم

احساس خستگی ز تنم می روبد

آزرده می شوم از شوق این هوس !

دلتنگی را گریه می کنم

و وسعت تنهایی را لمس

و خاطر منتظرت را

فریاد ...