سکوت ... گذشته ... تو

انگار سکوتهایم

هرگز نمی میرند

همواره با من اند

این تازه لحظه ها

تکرار های غریبانه ای هستند

که در دیاری نزدیک

آنها را سپری کرده ام

وه چه آشنا ...

 

گویی گذشته ها یم

هر لحظه در دیده گانم جان می گیرند و هرگز عبور نمی کنند !

وقتی که خاطرات ِ تو از خاطرم ،

میل رفتن ندارد

من چگونه کوچ را آغاز کنم

 

...

 

 چشم های غرق در اندوه تو

ایمان ِ مرا به آشوب می کشید

داغی چشم تو

تکرار می شود

در خاکستر ِ روزگار ِ  من

آری ... گویا تو و خاطراتت

قصد گذر ز خاطرِ خسته ام نمی کنید !

 

در انتظارهای تکرار روزمره گی

 

نمی میرد اشتیاق بودن تو ،

 در آروزهای شبانه ام

 

 آروزی ِ نقش بستن ِ لبانت بر روح ِ سرگردانم

احساس خستگی ز تنم می روبد

آزرده می شوم از شوق این هوس !

 

دلتنگی را گریه می کنم

و وسعت تنهایی را لمس

و خاطر منتظرت را

فریاد ...

 

 

حرفی برای گفتن نیست نازنینم ....

تمام ایده هایم را

حرفهای نا گفته ام را

باد بُرده است

برایت نازنیم

از چه بنویسم که مانند همیشه

تحسینم کنی

دیگر شعرهایم نیز ماسیده اند

مانند اول دبستانیها

انگشتانم از رنگ مداد سیاه شده است

از بس نوشته هایم را پاک کرده ام

ولی برایت می گویم

حرف تازه ای برای شنیدن نیست

جز همان گله از روزگار

همان سوالهای تکراری

و روزهایی که یکی پس از دیگری می گذرند

بی هیچ احساس تفاوتی در خود

 

برایت می نویسم

از اینکه هر روز صبح که بر می خیزم

یک روز بزرگ تر شده ام

ولی در پی احساسی کودکانه

احساسهایی که هر روز می میرند

و فردا از نو متولد می شوند

برایت از دغدغه های فردایم چه بنویسم

که خود نیز نمی دانم چگونه پیش می آیند

 

به اندکی سکوت نیاز دارم

تنهایی ...

که شاید از خودم که در وجودم است

فرار کنم

می خواهم به دنبال رَد پاهایی بروم

که انتهایش رو به آسمان ست ...

 

فروغ فرخزاد

بعدها...

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر اینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خک دامنگیر خک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

فروغ عزیز

تولدت مبارک ...

چند روزه هرچی فکر می کنم تا بتونم چیزی بنویسم تمام کلمات جدا از هم رو صفحه کاغذ خودنمایی می کرد نتونستم حرفهایی که توی این یکسال توی ذهنم بود رو کنار هم مرتب کنم و مثل پارسال حداقل یه شعر از خودم برای ِ این روز آپ کنم .

این روز رو خیلی دوست دارم سرآغاز خیلی از خاطرات که شاید توی زندگی هر شخص فقط یکبار اتفاق میوفته و تکرار نمی شه پارسال 10 / 3 روز پنجشنبه بود برای همین با اجازه تو به جای فردا امروز رو جشن می گیرم و تولدت رو تبریک می گم. نمی دونم برات چی آرزو کنم فقط برای همه آرزوی آرامش می کنم. با اجازت شعر پارسال رو دوباره اینجا میزارم.

 

به وقت وزش نسیم

و

 لبخند مواج دریا

و

شکر گذاری مروارید از درگاه بلند

                                                            صدف

تو متولد می شوی

گهواره ات بالهای نرمینه فرشتگان خواهد بود

نگاه مهربان مادرت

آسمان زیبای زندگیت خواهد بود

پدرت سقف زیبای آرزوهایت را

با دستهای مهربانش از حریر دیبا خواهد بافت

شادباش و زندگی کن

امشب عکس ماه در حوض چشمان سیاهت دو تا خواهد شد

امشب می دانی مانند چند سال پیش شبیه یک پری کوچک خواهی شد

می دانی زیبای عاشق

چشمهای خیس مادرت

قلب پر از عشق پدرت

انتظار دیدار مصطفی را می کشید

 

پس بیا در کنارت بپوشیم رخت را به صد اشتیاق

خدا پشت و پناهت

هستی من ...

تولــدت مبــارک