چه زیباست بودنت ... اما غم انگیز و غم افرا ...
تو در کجای راهی ؟؟
راهی که به وسعت یک انتظار است ؟؟؟
یا راهی که به شهر پریان ختم می شود ؟؟؟؟
من محکومم ،
اگر چه محکوم به زندگی هستم اما حکم محتوم من "رفتن" است نه " ماندن "
و رفتن نه کار "سنگ " که تلاطم " رود" است رودی به سوی ابدیت ...
حال که من می اندیشم پس من "هستم" و هستی ِ من را با خمیر مایهء "احساس" سرشته اند.
من خود از جنس "احساسم" و دل ِ من قرارگاه "عشق" است ...
بدان سهم من از زندگی نه "آفتاب" است و نه " باران" ، که کهکشانی است به وسعت "نگاه" تو ...
پس بکوش تا "عظمت ِ" عشق در نگاه ِ تو باشد ، تا من به هر آنچه می خواهم برسم ...