سبز... زرد ... قرمز

در پاییز مانده ام ...

پُر است از زرد و قرمز 

هیچ سبزی وجود ندارد برای عبور

آهای روزگار بایست من عقب مانده ام

***

باز بودن بند ِ کفشهای ِ سرنوشتم

پشت پا می زند به تقدیرم ...

نگاه تو ...

چه زیباست بودنت ... اما غم انگیز و غم افرا ...

تو در کجای راهی ؟؟

راهی که به وسعت یک انتظار است ؟؟؟

یا راهی که به شهر پریان ختم می شود ؟؟؟؟

من محکومم ،

اگر چه محکوم به زندگی هستم اما حکم محتوم من "رفتن"  است نه " ماندن "

و رفتن نه کار "سنگ " که تلاطم " رود"  است رودی به سوی ابدیت ...

حال که من می اندیشم پس من "هستم" و هستی ِ من را با خمیر مایهء "احساس" سرشته اند.

من خود از جنس "احساسم" و دل ِ من قرارگاه "عشق" است ...

بدان سهم من از زندگی نه "آفتاب" است و نه " باران" ، که کهکشانی است به وسعت "نگاه" تو ...

پس بکوش تا "عظمت ِ" عشق در نگاه ِ تو باشد ، تا من به هر آنچه می خواهم برسم ...