تو را می خواهم ...

آنزمان که گذر روزگار را در کنارت احساس نمی کردم بین ما به اندازه ثانیه ای فاصله نبود، و الان دیر زمانیست به اندازه یک دنیا بینمان فاصله هست ، فاصله ای که تو بوجود آورده ای تویی که در فصل سرد ِ نبودن ایستاده ای ...

ای مرد ...

می خواهم که بیایی و من آمدن ِ آرام گونه ات را حس کنم . تو نمی دانی که حُرم نفسهایت به آتش می کشد حُرمت زنانگی ام را و بازی دستهایت می سازد تندیس روح منتظرم را ...

ای مرد ...

می خواهم هرگاه دلتنگ شدم بجای آسمان به چشمهای تو خیره شوم ، دلتنگیم را با تو تقسیم کنم و هرگاه هوای گریه کردم تو اشک هایم را در میان پلک هایت پنهان کنی ...

ای مرد ...

می خواهم تکیه گاهم باشی و من سر برشانه هایت گذارم و گرمی آغوشت را احساس کنم و هرگاه دوباره خیال رفتن کردی مرا با خود ببر که من هیچگاه نیافتم چگونه از تو جدا شوم ...