هرچه باداباد ...

خود را به دست باد می دهم .

«هرچه باداباد»

 

چند روز را می توان زیست

بی دغدغه آغوش یار

و گفت :

« هرچه باداباد»

 

در سکوت غم افزایم

هوس مبهم بوسه هایت بر روح سرگردانم

را بی خیال و گفت:

« هرچه باداباد»

 

وقتی تندیس احساسم شکل میگرفت با نفسهای تو

گناهی کردم پُر ز ِ لذ ٌت

در آن خلوتگاه تاریک و خاموش

و گفتم :

« هرچه باداباد»

 

زمانیکه ترانه هایت بوی پاییز می داد

 صدایت آهنگ غم داشت

و در چشمهایت کورسوی انتظار را دیدم

آهسته لغزیدم در خاطراتت

و به خود گفتم :

« هرچه باداباد»

 

حالا که من تو را می خواهم در این بستر سرد

در این روزهایی که لحظات برایم سنگین است

و صبرم گرو ثانیه هاست

چگونه بگویم نبودنت را :

« هرچه باداباد»

 

ساده می گویم :

دنیای من خوابیده است

و راز دل ِ غمگینم  زین پس در گوشه ء کاغذها به امانت سپرده

و روح بدنم طعمه غربت می شود

دیگر زیر نور خورشید منتظر سایهء محبتی نمی شوم

و دوباره از اول :

« هرچه باداباد»