خود را به دست باد می دهم .
«هرچه باداباد»
چند روز را می توان زیست
بی دغدغه آغوش یار
و گفت :
« هرچه باداباد»
در سکوت غم افزایم
هوس مبهم بوسه هایت بر روح سرگردانم
را بی خیال و گفت:
« هرچه باداباد»
وقتی تندیس احساسم شکل میگرفت با نفسهای تو
گناهی کردم پُر ز ِ لذ ٌت
در آن خلوتگاه تاریک و خاموش
و گفتم :
« هرچه باداباد»
زمانیکه ترانه هایت بوی پاییز می داد
صدایت آهنگ غم داشت
و در چشمهایت کورسوی انتظار را دیدم
آهسته لغزیدم در خاطراتت
و به خود گفتم :
« هرچه باداباد»
حالا که من تو را می خواهم در این بستر سرد
در این روزهایی که لحظات برایم سنگین است
و صبرم گرو ثانیه هاست
چگونه بگویم نبودنت را :
« هرچه باداباد»
ساده می گویم :
دنیای من خوابیده است
و راز دل ِ غمگینم زین پس در گوشه ء کاغذها به امانت سپرده
و روح بدنم طعمه غربت می شود
دیگر زیر نور خورشید منتظر سایهء محبتی نمی شوم
و دوباره از اول :
« هرچه باداباد»