...

پشت پنجره به گریه آسمون نگاه می کنم . قطرات بارون روی گونه هایش می نشیند و چه آرام   می غلتند و فرو می ریزند. با انگشتانم روی بخار شیشه می نویسم (( ببار ابرکم ))

چقدر سرد است اینجا ، هوایش را می بلعم و ... می خواهم هر بار که بخار دهانم روی شیشه می نشیند کلمه ای زیبا بنویسم یاد آور خاطراتم . آنهایی که هر بار با دوری تو پر رنگ تر می شود و از بین نمی رود ...

می خواهم یاد ِ تو را در آغوش بگیرم و نسکافه ای داغ بنوشم و به یکسال گذشته نگاه کنم . تمام ِ روزها و شب هایش بر پردهء چشمهایم نقش می بندد و گرمای مطبوعی بر پهنای صورتم احساس می کنم ...

می دانی دلم چه می خواست ؟؟؟

که من انسانی بودم آینده را زودتر می دیدم و الان که چشمهایم را باز می کردم آغاز زمانی باشد که تو را می دیدم و تمام روزها با تو تکرار می شد ...

دلم می خواست هیچوقت ای کاش در زندگیم نبود ...

شاید هم اصلاً دلم می خواست که هیچگاه دلم هیچی نخواهد و دلی را که به آب ندادم به باد دهم...

من گم شده ام ...

ای صدای مبهم عشق

 خودم را در زندگی ام گم کرده ام

این چند روز

میل به نبودنم را مزه مزه می کنم

در تنهایی خود سکوت را فریاد می زنم

ای خدااااااااا

کاش تو هم نبودی

تو که می دانی حتی من

جایگاه ایستادنم را نیز گم کرده ام

یا اراده ام را به من برگردان

یا مرا ...

***

دیشب را با خیال تو سر کردم

امشب را چه کنم

اگر گویند در هزاران دیروز و فردا

فقط یه امروز باقیست

من در هزاران امروز و فردا

فقط یک دیروز ِ با تو بودن را می خواهم

اگر امروز هم اینجا می نویسم

بخاطر حضور ِ توست ...

***

امشب را برایت می نویسم

هرچند با خود عهدی دیگر بسته بودم

امشب به وصال ِ غم و تنهایی رسیدم

تو میدانی چه زیباست ...

امشب نیازم به تو بیشتر از هر زمان است

امشب برای من حرف ثانیه هاست

امشب شبی ست میدانم بی پایان

خدایم بتاب ...

 

ای مرد ...

آهای ،

ای مرد عاشق

کجا می روی ؟

شعرهایم را نیز با خود ببر

که تو تمام بهانهء سرودنم هستی ...

 

بایست و ...

بدنم را لمس کن

ببین یخ کرده است از حس ِ زمان و مکان

پس مرا با خود ببر به عالم خلثه ...

 

تو ...

 شرنگ عشق را به من تزریق کردی

و با دستهای خود مرا محکوم کردی

به زندگی در چشمهایت ...

 

آهای ،

کجا می روی ای مرد ؟

حالا که من می خواهم عاشقی را نجوا کنم

می خواهم دیوانگی کنم ...

مرا به سکوت دعوت می کنی ؟

 

ای مرد ...

رَج رَج دوباره بودنم را تو بافتی

مجسمه احساسم را وقتی با دستهایت

شکل می دادی ...

نمی دانستی که خود را می سازی

 

کجا می روی ... ؟

 بمان ،

هر چند برای رسیدن ، ماندن معنایی ندارد ،

اما  ...

من ماندن میخواهم

نجوای عاشقانه من را نمی شنوی

آهای ، لااقل آهسته تر ،

تا مجالی بیابم

مرا نیز با خود ببر ...

دیگر تاب ماندنم نیست

 

آهای ، مرد  مرا با خود ببر

به هرجا غیر از اینجا ،

 اینجا دیگر بی تو آرام نیستم