خدایا ...

خدایم فقط می خواهم با تو سخن بگویم

سوالهایم سالهاست بی جواب مانده است

دردهایم را تسکینی نیست

یک بی قراری خاص ...

از نوع عام نیست تا هرکس بتواند تعریفش کند

بیگانگی غریبی با خود احساس می کنم

من این نبودم

باور کن...

از من خواست رهایش کنم

اما نمی دانست به چه قیمتی

فریادهایم را در گلو نشاندم

تا گرفتار سکوت سنگینی شوم که می خواست

خود را به خواب غفلتی زدم

که شاید از خانه دلم نرود

خدایا...

فاصله کاذبی که میان دستهایمان بوجود آمده

کدام خاطره شیرینی پر می کند؟

خدایم تو از سرنوشت من آگاه بودی

 تو می دانستی

پس چرا میان اینهمه بغض و کینه رهایم کردی؟

از تو گله دارم که چرا جوابم را نمی دهی

گناهم چیست؟

زمانیکه اینهمه بی اعتمادی در بطن فریادهایم نطفه می بست

در شبهایت دعایی نومیدوار طلب می کردم

می خواهم مستی کنم ، مستی

که جواب هوشیاریم تنهایی و هجران شده است

می خواهم با تنهایی ام وصلت کنم

می دانم حق داشت رهایم کند، تقصیر نداشت

آخه اون عاشق نبود

هیچوقت نتوانستم از دیوار بلند دوست داشتن هایش عبور کنم

دستهایش را بگیرم

خدایا منو ببخش که نمی توانم احساسم را کنترل کنم

 می خواهمت ، می خواهمت در تمام لحظاتم

امروز بیش از هر روز محتاجم

می دانم واقفی از عمق دردهایم

می دانی نمی توانم این سنگینی را که روی دلم خانه کرده را توصیف کنم

خدایم قادری تا دوباره مرا بسازی، مجسمه وجودم را خراب کن و روحی تازه در آن بِدَم

خدایم آرامش، آرامش را فقط از تو گدایی می کنم، بی تابیم را التیام بخش، سکوتم را به فریادی تبدیل کن و از این همه خفقــــان نجاتـم ده، مرا به ســـوی خود هدایت کن تا         درد بی کسیم پایان گیرد

خدایا...

ببارانم ، ببارانم

تا پاک شوم مثل کودکیم

 

سهم من از زندگی ...

نگاهم به ابدیت است

محکوم به ماندن و زندگی کردن

روی دلم، احساســــم پلاک تا ابد تعطیل چسباندم

می خواهم سنگ باشم

    می خواهم فرامــوش کنم

        می خواهم مات در انزوای خویش یا در میان جمع خاموش بنشینم

             می خواهم موسیقی نگاه تو را از یاد ببرم

دردهایم گمشده اند
آرزوهایم به شوق رسیدن به اوج باران

و

 شوق هایم پا برهنه به دنبال آفتاب می روند

هیچ کس انتهای سادگی ام را نفهمید

...

من پلکان انتظارم را بالا می رفتم

که

    یک اشتباه ساده تا آخر عمر مرا در هم شکست

...

        من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشتم

            من اینهمه غمگین نبودم

راستش را بخواهید:

           دیشب سهم کوچک من از زندگی به پایان رسید ...

 

 

گریه

      خنده

               بُغض

                   چراغهای ممتد قرمز

و انتظاری که هیچ وقت پایانی نداشت

تو را دیدم

زمانیکه کتابم ناتمام بسته بود

خسته بودی

سایه قدمهایت سنگین بود

چقدر در نگاهت کلمه داشتی

کاش تمامش را پیش از انکه

بخوانم ، می خواندی ...

(شایدم آن تابلوی ((سکوت))

سکوتت را اجبار کرد

یا نه عزیزم

پیش از آنکه با سردی چشمانت آشنا شوم

سرد شده بودی)

آیا سهم تو اینبار گریه است

که حتی حق دیدن خط ممتدش را ندارد

گریه هایم را جا گذاشتم

نفس می خوام

نفس می خوام

تا التیام بخشم زخمهایت را

اما می دانی

که خود با رازی کهنه

قلبی پر از اندوه

رو به تاریکی نگاه می کنم

و ایستاده ام زیر بامی که ستونهایش استوار نیست

تکه های شکسته من

من نمی دانم به کدامین گناه به زنجیرهء تنهایی بسته شده ام. در اعماق قلبم جز سیاهی و سکوت نمی توان یافت. در نیمه میانی زندگیم جز آلودگی و ناپاکی هیچ چیز جاری نیست.

مرا دریاب!

مرا ببین...

که چگونه پا به عرصه نابودی می گذارم، پله های امید زندگیم لق شده است در درونم خالی از احساسم

خدایا کمکم کن

هنگامیکه شیطان سرخوش و مست آواز سر میدهد و من ناخواسته، آه خدایم نمی دانم شاید ندانسته رقص و پایکوبی می کنم دستهایم را بگیر، مرا پیش ببر نمی خواهم به عقب بنگرم که حق با من نیست((من آن زاهد پیر نیستم که در اضطراب گناه نا کرده ای بزم حال را انکار کنم.))

هستی من

آیا حواست به من است دستهایم خالیست. من شکستم ، آرام و بی صدا

به او بگو

در جمعه بازار زندگیمان تکه های شکسته شده ام را به حراج گذاشته اند که در پی آن تاجران تجربه فقط کودکیم را به قیمت گزاف برده اند.

درد دارم، دردی که مثل پیچک تمام روحم را احاطه کرده است یارای نفس کشیدنم نیست

خدایم

بهم عطا کن فراموشی، تا بتوانم روزنه های خوش زندگیم را تفسیر کنم و بسازم منی که خود را باور داشته باشد...